اورمو شاعیرلری (شاعران اورمیه)

وبلاگ گروهی جمعی از شاعران اورمیه

اورمو شاعیرلری (شاعران اورمیه)

وبلاگ گروهی جمعی از شاعران اورمیه

هویت جویی و جهانی اندیشی

(هویت جویی و جهانی نگری)

                         درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
                         نهال دشمنی بر کن که رنج بیشـــمار آرد

         برداشته شدن مرزها میان کشورها و یکی شدن آدمیان و برقراری صلح و دوستی در میان آنان آرزویی دیرینه است و شاید یکی ازاهداف کشورگشایی ها درگذشته و تشکیل امپراطوری ها تحقق همین آرزو بوده است. تشکیل حکومت جهانی بر اساس ادیان آسمانی یکی از اعتقادات مسیحیان ومسلمانان است. متفکران، فلاسفه،عارفان، شاعران در طول تاریخ همیشه این سئوال را از خود کرده اند که: چرا جدا اند آدمیان؟ (مقالات شمس/ص 329) و مولانا می گوید:
 جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جان های مردان خداست      
         شاعر دیگری آرزوی برادری را به گونه ای دیگر مطرح می کند. او معتقد است برای گرگ ها هیچ مرزی نیست و آنان با هم اند:
          ما انسان ها از هم جدا افتاده ایم
          مرزهای زمینی خوشی های ما را تکه تکه کرده
         ما انسان ها از هم جدا افتاده ایم
         در حالیکه هنوز پرندگان با هم برادرند در آسمان
         و گرگ ها برادرند بر روی زمین. ( شعر انگلیسی/ص 6)
       در دهه های منجر به هزارۀ سوم جهانی شدن از مرحلۀ حرف و حدیث به مرحلۀ عمل نزدیک شد و آن از پیآمد توسعۀ فن آوری تبادل اطلاعات بود که ناگهان فاصله ها را از میان برداشت؛ آنچنان که "مک لوهان" از آن به دهکدۀ جهانی تعبیر کرد. انقلاب تکنولوژی تأثیر خود را بر فرهنگ و نگرش آدم ها، بر اقتصاد و معیشت آنان، بر سیاست و مدیریت جهان گذاشته و دنیا را در آستانۀ تحولی بزرگ قرار داده است.همه از خود می پرسند در آینده چه خواهد شد؟ عده ای شادمانی می کنند و به همدیگر شادباش می گویند. عده ای نگرانند و با شک و تردید به استقبال آینده می روند. عده ای هم آن را دست آورد تمدن شیطانی می شمارند که با سلطه بر زندگی فردی و جمعی انسان ها هویت قومی آنها را در معرض تهدید قرار داده و سبک زندگی آمریکایی را بر تمام ساکنان زمین تحمیل می کند. جهانی شدن همچنین با خود جهانی نگری را پدید آورده و آن عبارت از تغییر نگرش مردم جهان نسبت به پیرامون خود می باشد.
    جهانی شدن حس دوگانه ای را در متفکران جهان سوم دامن زده است. آیا باید به آن خوشامد گفت یا از آن روی برگردانید؟ عده ای که تعبیر بدبینانه ای از جهانی شدن دارند و آن را نفوذ نرم پسااستعمار قلمداد می کنند، نگران هضم فرهنگ های بومی در کام فرهنگ استعماری هستند و مدام هشدار می دهند که جوانان به هوش باشند و فریب رنگ و بوی این مار خوش خط و خال را نخورند که زهر در کام خود دارد. موضوع تنها در هضم فرهنگ خلاصه نمی شود، جهانی شدن اقتصادهای سست و لرزان ملی و محلی را هم تهدید می کند.
      ازطرف دیگر خزیدن به لاک خود و بستن دروازه های ورودی اطلاعات اولاً ممکن نیست و ثانیاً راه عاقلانه ای نیست، زیرا این کار آنها را بیشتر در معرض اضمحلال قرار می دهد. تصمیم گیری برای مدیران جامعه سخت و دشوار شده و اختلاف نظر در تصمیم گیری ها خود را به اشکال مختلف نشان می دهد. گروه های راست از آزاد سازی اقتصادی و فرهنگی و سیاسی جانبداری می کنند و هواداران نظریه های چب که دغدغۀ عدالت دارند و از له شدن طبقات آسیب پذیر در زیر چرخ های سرمایه داری در صورت پیوستن به طرح های جهانی اقتصاد، مثل تجارت جهانی بیمناکند از پیوستن کشورهایشان به این نوع ساختارها انتقاد می کنند.
       عده ای جهانی شدن را تقدیر بشر تلقی کرده و می گویند هر چه پیش آید خوش آید. گروه خوش بینان خود به دو بخش تقسیم می شوند. گروه نخست که معتقدند در آینده ای نه چندان دور فرهنگ های حاشیه ای در یک فرهنگ غالب ذوب می شود و اختلافات فکری و فرهنگی از میان برمی خیزد. گروهی دیگر معتقدند که جهانی شدن به این معنی نیست که فرهنگ سایر ملل در دل فرهنگ غرب ادغام شود، بلکه هدف ایجاد نوعی فرهنگ جدید مبتنی بر ترکیب همۀ فرهنگ هاست. ازنظراینان فرهنگ بومی ریشه ای عمیق تر از آن دارد که فرهنگ بیگانه بتواند آن را براندازد. این فرهنگ در مواجهه با فرهنگ بیگانه از بین نمی رود بلکه خود را با توجه به نیازهای جدید بازسازی می کند:
       فرهنگ بازسازی شده، شکل جدیدی از فرهنگ های بومی خواهد بود که نه کاملاً منطبق بر ویژگی های فرهنگ بومی است و نه کاملاً منطبق بر فرهنگ جهانی است، بلکه شخصیت و هویت و فرایند جدیدی است که محصول پرورش «فرهنگ بومی- جهانی» جدید است.(جهانی شدن/ص35)
      والرشتاین موضوع را از دیدگاه دیگری نیز می کاود: این دیدگاه معتقد است که همۀ فرهنگ ها و تمدن ها یک مسیر موازی را طی می کنند، که به یک مسیر واحد منتهی می شود. این یک تمایل سکولار است که به سمت شکل گیری دنیای واحد حرکت می کند. جامعۀ بشری منتهی به یک جامعۀ واحد می شود که از ضرورت های حتمی آن فرهنگ واحد است."( جهانی شدن/ص39)
     این بدان معناست که غرب خود زمانی دلبستگی به معنویتی را که شرق مدعی آن است از سر گذرانده و به سکولاریسم یعنی دنیاگرایی روی آورده است. لذت های زمینی جاذبه ای دارد که غرب آن را در معرض دید عموم قرار می دهد. مدافعان مائده های آسمانی نیز می توانند کالای خود را عرضه دارند. به قول مولانا: 
        . هنگامی که فرهنگ جهانی فرهنگ های بومی را به چالش می طلبد، بسیاری تازه به خود می آیند که به هویت خویش بیندیشند. آنگاه جستجو در ریشه ها آغاز می شود. وقتی که شخص در این جستجو به ریشۀ واحدی نرسد و متوجه شود که هر تیکه اش در جایی ریشه دارد که آنهم از جایی دیگر به آنجا آورده شده؛ دوباره به این نتیجه می رسد که آن هویت چهل تیکه اش اگر تیکه ای تازه بخورد آسمان و زمین بهم نمی خورد. اصولاً هویت امری سیال است و دایماً دچار دگردیسی. اصلاً این هویت به چه درد می خورد جز اینکه آدم ها را از هم جدا می کند. همان بهتر که دست از مقاومت بکشد و با جهانیان یکی شود.انسان ها همه هویتی یکسان داشته باشند، هویتی در برابر موجودات دیگر.
      فرد درجهان امروز مدام با خود در کشمکش است. احساس می کند نیمیش از ترکستان است و نیمیش از فرغانه . ژاک دریدا این حالت عدم تعادل در افراد نامبرده را آپوریا یا سرگشتگی می خواند که فرد را در دوراهۀ تصمیم گیری قرار می دهد. نمی داند از چه کسی هواداری کند. از کسی که پرچم قومیت گرایی را بدوش می کشد یا از کسی که شعار پیوستن به فرهنگ جهانی سرمی دهد. در همان لحظه که حس نوستالوژیک براو غلبه می کند و به حفظ دستاوردهای گذشتگانش می اندیشد، درهمان دم کسی درضمیر او می دمد که: 
   به هیچ یارمده خاطر و به هیچ دیار / که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار
        همۀ آن چیزها که بخاطر آنها حاضری جانت را بدهی، یا پدرانت از ملتی دیگر عاریه گرفته اند یا به آنها تحمیل شده و معلوم نیست واقعاً خودشان خالق آن بوده باشند. از آن گذشته حساب تو از پدرانت جداست، آنها به مقتضای زمان خودشان دست به خلق آن ارزش ها زده اند و تو هم خود باید ارزش هایت را بیافرینی. پس از یک کشمکش درونی شخص بی تفاوت می شود. منتظر می ماند تا ببیند چه اتفاقی می افتد و شاید هم به تعبیری تازه از سنت هایش برسد. آنها را باز تولید کند و با زمان متناسب سازد. حیفش می آید آنها را دور بریزد. خرت و پرتی که هر چند بکار نمی آید ولی یادآور سبک زندگی نیاکانش است و شاید برای اینکه نشان دهد که او هم چیزی برای عرضه کردن دارد ؛ مجبور است آنها را به هر نحوی حفظ کند تا بر احساس حقارت خود در برابر رقیب قدر قدرت غلبه کند. در دنیایی که نسبیت بر آن حاکم است، راه و روش من همان قدر ارزش دارد که راه و روش دیگری. وقتی که هیچ ملاک و معیاری برای تشخیص خوب و بد در جهان وجود ندارد هر کس می تواند راه خودش را برود و ساز خودش را بنوازد.
       باز می رسیم به همانجایی که بودیم. یعنی دنیای هر کی هر کی، بی قاعده، بی اصول و بی معنا. وقتی معنایی توجه تو را جلب می کند، همینکه می خواهی بهش نزدیک شوی در یک آن محو می شود. ماهی گریزان و لغزندۀ معنی در برکۀ زندگی رو می نماید و محو می شود. به گفتۀ دریدا معنا زمانمند، ناپایدار و متغیر است. چیزی که در این لحظه درست بنظرمی رسد در موقعیتی دیگر و یا از بعدی دیگر ناصواب می نماید. معنا از درون آدمی می جوشد، پیش از آنکه جامۀ لفظ بپوشد و عینیت پیدا کند، از اعتبار می افتد و این بدلیل سرعت تحولات و زاد و ولد پی درپی معناهای جدید است. در واقع این خاصیت پاردوکسیکال زمانۀ ماست.
        بنیادگراها اما این مشکل را ندارند. راه آنها روشن است. آنها ملاک و معیار دارند. با هر چه که رنگ و بوی بیگانه بدهد مخالفند. مدافع ثبات و سکون اند. چشم به گذشته دارند. ازنظر آنها انسان به نیروی ایمان زنده است. درهیچ شرایطی نباید ایمان را از دست داد. از دست دادن ایمان همان و هدر رفتن همان. آنها شخصیتی یکپارچه و منسجم دارند.
      از دید روشنفکران آنها افرادی بیسواد، عامی، ضد ترقی، مرتجع، متحجر، خرافاتی، سنت زده، خشن و قشری هستند. و از دید آنها روشنفکران افرادی هستند بی ریشه، بی ایمان، آلت دست، مردد، بی تصمیم، بی مرام، پوچ و بیهوده، اسیر هوا و هوس، هرزه، بی عاطفه، وطن فروش، خائن به قوم و قبیله.
     جهانی گرایی و بومی گرایی هر دو طرفدارانی دارند. هم در غرب و هم در شرق. این تنها گروه های محافظه کار جوامع شرقی نیستند که جهانی شدن را به تهاجم فرهنگی امپریالیسم بر سراسر دنیا تعبیر می کنند و با آن به مقابله می پردازند؛ در خود غرب نیز متفکرانی هستند که همین عقیده را دارند. به اعتقاد فروید:
     جامعۀ مدرن ماهیتی سرکوبگرانه دارد. زیرا فرد را ملزم می کند که اختیار خود را به جامعه ای که در آن زندگی می کند تفویض نماید...بنابراین اشتباه است اگر تصور کنیم که تمدن برای بشر آزادی به ارمغان آورده است.
( مسائل نظری فرهنگ/ص32)
    ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو دو تن از نظریه پردازان غربی معتقدند که که در پشت این هجوم فرهنگی رسانه های غربی مسئلۀ اقتصاد پنهان است و هدف اصلی شکل دادن افکار و رفتار مردم جهان در قالبی است که به نفع سرمایه داری جهانی باشد. و آن چیزی نیست جز ترویج روحیۀ مصرف گرایی، مدپرستی و سطحی نگری. دیگر هنر امری خلاقانه نیست که از دل هنرمند بجوشد و مخاطب را به تأمل وادارد. فیلم و سینما، موسیقی و شوهای تلویزیونی همه و همه چیزهای آبکی است که برای سرگرم ساختن مردم ساخته می شوند؛ برای اینکه مخاطب را چنان مشغول دارند که مجال اندیشیدن را از او بگیرند. هدف پرورش آدم هایی است که اهل تقلید و الگو برداری از ستاره های سینما و موزیک و فوتبال باشند و در زندگی هدفی جز مصرف تولیدات غرب نداشته باشند. این فرهنگ فردیت آدم ها را نابود کرده و آنها را از خود بیگانه ساخته و انسان را به کالایی بی مصرف و فاقد شرافت ذاتی تبدیل نموده است. مشتی آدم بی هویت و پول پرست به عنوان هنرمند و برنامه ساز برای اوقات فراغت مردم جهان تصمیم می گیرند و وقت آنها را در پای تلویزیون ها و سینماها می کشند.
       با اینکه هدف بانیان تمدن جدید ترویج عقلانیت و پرهیز از احساساتی گری بوده ولی وضع بکلی برعکس شده و سیستم تبلیغاتی نظام نوین جهانی عقل را رها کرده و همه را بسوی دیوانگی فرا می خواند. قرار بود در جامعۀ مدرن خشونت محکوم شود ولی مدام در رسانه ها برای کودکان فیلم های گانگستری پخش می شود. قرار بود جامعه بسوی آزادی فرد از سلطۀ اجتماع حرکت کند اما عملاً به سمت قالب سازی آدم ها حرکت می کند، قرار بود استبداد نفی و آزادی شوفا شود ولی صنعت فرهنگ سازی در جهت ایجاد سلطه و سوزاندن تفکر در انسان عمل می کند.
       سرخوردگی از تمدن غربی و آثار آن در کشورهای جهان، متفکران این کشورها را به موضع نوستالژیک کشانده است. همچنین این نوستالژی در بعضی جوامع به ظهور نظام های فاشیستی منجر شده است و به آنها نوعی مشروعیت بخشیده که تحت لوای دفاع از هویت مذهبی، قومی و ملی و یا طبقاتی قدرت سیاسی را بدست گیرند و مخالفان خود را با تهمت وابستگی به بیگانه بشدت سرکوب نمایند.
        نوستالژی به یکی از موضوع های اصلی شعر و شاعری بدل شده است. منظومۀ ( حیدربابایا سلام) از شهریار از این دست نوستالژی هاست که در آن شاعر حسرت گذشته ها را می خورد. در شعر زیر از رسوم فراموش شدۀ روزگاران پیشین یاد می کند. از نظر وی تمدن جدید چون شیطانی است که روزگار سیاهی را برای ما تدارک دیده، ما را با سخنان شیرین فریفته و رسم و رسوم محلی ما را از بین برده و مردم را به جان هم انداخته است:
      حیدربابا جادۀ قره چمن یاد باد
      که سر و صدای کاروانیان از آن به گوش می رسید
      درد و بلای زائران کربلا
      ای کاش بیفتد بر جان این بی دینان
      ما بی جهت فریب تمدن دروغین را خوردیم( 1)
      اینکه هر قومی دارای روح تاریخی است که با دیگر ارواح در پیکار است و زندگی صحنۀ نبرد روح جمعی یا تاریخی اقوام است ساخته و پرداختۀ هگل، فیلسوف مغلق گوی آلمانی است. او اعلام می کند که:
      روح قوم یا ملت، سرنوشت تاریخی نهفته آن قوم را تعیین می کند، و هر قوم که بخواهد از افق وجود سر برآرد باید با ورود به صحنۀ تاریخ یعنی ، جنگیدن با سایر ملل فردیت یا روح خویش را بروز دهد. هدف از این جنگ استیلا بر جهان است.( جامعۀ باز و دشمنان آن/ص699)      
       تحت تأثیر تعلیمات هگل ستایش جنگ و برشمردن فواید آن در آلمان باب روز شد. ناسیونالیست های آلمان به این باور رسیدند که جنگ نعمت است و همچنان که داروین موضوع تنازع بقا را در طبیعت مطرح ساخته در عرصۀ اجتماع بشری نیز این تنازع در گذشته جریان داشته است و نتایج خوبی در پی داشته است؛ زیرا قویتر ها ضعیف ها را از بین برده اند و این به نفع تکامل بشر انجامیده است. بقای اصلح یا اقوی یکی از قوانین خوب طبیعت است که آفریدۀ خدا یا عقل کل است و مصلحتی درآن است و باید از آن استقبال کرد. هگل می گوید:
       از ما دور باد که جنگ را محکوم کنیم، نه، جنگ است که ما را محکوم می کند.( همان/ص747)
       مطابق این پندار حق با طرف پیروز است و هر قومی که دنبال حق است باید دنبال کسب برتری باشد. رحم و شفقت در نهاد بشر امری زیان بار است و باید ریشه کن شود و در تعلیم و تربیت کودکان نباید انسان دوستی را به آنها آموخت بلکه باید نژادپرستی و نفرت از بیگانه را در نهاد آنها پرورش داد. زیرا در غیر این صورت بشر روحیۀ جنگ جویی را از دست خواهد داد و همزیستی مسالمت آمیز در کنار دیگران به یک اصل اخلاقی تبدیل خواهد شد و در آن صورت اختلاط نژادها پیش خواهد آمد و تکامل تاریخی که سابقه ای هزاران ساله دارد و ناموس الهی است متوقف خواهد شد. روزنبرگ که از مریدان هگل بود، می گوید:
      حیاط باطنی آدمی از هنگامی به پستی گرایید که انگیزه ای بیگانه به ذهن او القا شد، یعنی رستگاری و بشردوستی و فرهنگ بشریت. (همان/ص748)
          آدولف هیتلر( 1945- 1889) در کتاب نبرد من می نویسد:
        همانطور که طبیعت چندان رغبت ندارد که میان افراد ناتوان و افراد نیرومند نزدیکی و امتزاج ایجاد کند به همان سان خواستار آمیزش نژاد والا با نژاد پست تر نیست، زیرا در آن صورت کل فعالیت آن در امر پرورش موجودات بهتر، که احتمالاً صدها هزار سال طول کشیده است به یک ضربه از میان می رود. ( جریان های بزرگ /ص919(
     کارل پوپر در بارۀ هگل و فلسفۀ او چنین قضاوت می کند: فلسفۀ هگل به مثابه تولد دوبارۀ قبیله پرستی است. او حلقۀ مفقوده بین افلاطون و صورت امروزی توتالیتاریسم است...اصل اعتقادی همۀ آنان این است که دولت یعنی همه چیز و فرد یعنی هیچ. دولت را باید به عنوان تجلی امر الهی در زمین بپرستیم.( جامعۀ باز و دشمنان آن/ص692)
  توتالیتاریسم به معنی تمامیت خواهی است. نظامی شبیه فاشیسم که مبتنی بر یک ایدئولوژی حزبی است و مقدرات جامعه دست فردی است که آن حزب را رهبری می کند. اطاعت از سخن پیشوا یا رهبر حزب یک تکلیف است هر چند آن سخن جامعه را به تباهی بکشد. او عصارۀ ملت است و کلامش در نظر هواداران همچون کلام مقدس واجب الاطاعه است و هیچکس جرأت انتقاد از نظر او را ندارد؛ حتی نزدیکان و پیروان صدیق او. فاشیسم در حقیقت یک نوع طرز فکر است و یک فاشیست حتی اگر بر سر قدرت نباشد همانگونه عمل می کند که وقتی بر سر قدرت است، یعنی خواهان محو مخالفان خویش است. آنها خواهان برگشت به یک سری اصول اولیه ای هستند که فکر می کنند در دل تاریخ گم شده است. ارزش هایی که از دل تاریخ آنها را به یاری می خواهند و به قیام و مبارزه دعوت می کنند و خواستار احیاء مجدد هستند.
     هردر در آلمان قرن نوزدهم یکی از پدران رومانتیسم است. او معتقد بود که: " انسان به جایی تعلق دارد که در آن می زید. مردم ریشه هایی دارند، و تنها در پیوند با نمادهایی که بستر پرورش ایشان بوده قادر به آفرینش اند.(ریشه های رومانتیسم/ص112)
      منتها او با هر گونه غلبۀ فرهنگی بر فرهنگ دیگر بیزار بود: هردر از هر جلوۀ قهر و خشونت و از فرو رفتن فرهنگی در کام فرهنگی دیگر بیزار است، زیرا می خواهد هر چیزی همان باشد که هست(همان/ص114)
      این تصور که همۀ آدمیان در هر کجا که هستند می توانند آرمانی واحد داشته باشند برای او قابل درک نبود. آدمیان از آن روی که متعلق به جایی هستند که به آن تعلق دارند، هر کس تنها بخشی از منظرۀ هستی را می بیند. اگر جهان را به بیشه ای بزرگ از درختان متنوع تشبیه کنیم هر کس تنها درختانی را می بیند که پیش چشم اوست و از دیدن کلیت جنگل ناتوان است. گذشته از آن هر عصری آرمانی در درون خود دارد، پس هر نوع حسرت و دلتنگی در طلب گذشته بیهوده است. برعکس، فاشیسم در پی احیاء عظمت اعصار سپری شده است.
     از دیدگاه کارل پوپر مبنای نظری اصول گرایی به افلاطون بر می گردد: افلاطون از فرد و آزادی فردی نفرت داشت...در عرصۀ سیاست، فرد در چشم افلاطون خود شیطان است...او اصالت فرد را با خودخواهی یکی می داند. (جامعۀ باز و دشمنان آن/ص285)
       افلاطون برای هر چیز صورتی آسمانی قائل بود و کمال چیزها را در گذشتۀ آنها جستجو می کرد. مطابق این بینش هر چیز بسوی زوال و انحطاط پیش می رود، پس تغییر امری است اهریمنی و باید از طریق ایجاد حکومت فیلسوفان جلو تغییر را گرفت. به نظر پوپرخشونت زاییدۀ فلسفۀ سکون است که پویایی و دگرگونی را بر نمی تابد. چون بینش افلاطونی مبتنی بر کشف و شهود است و مدعی است از طریق شهود و درک مستقیم به حقیقت مطلق متصل است و دیگران از این نعمت بی بهره اند؛ خود را حق مطلق می انگارد و عقاید مخالف را باطل می شمارد و سرکوب آن را مجاز می داند، زیرا آن را افکار مزاحم تلقی می کند که می خواهد آرامش و ثبات جامعه را بهم بریزد و شک و شبهه را در دل ها برانگیزد و این اقدامی است اهریمنی. جامعۀ آرمانی افلاطون جامعه ای است بسته که نگاه به گذشته دارد و کمال را در دوران های گذشته می جوید. به نظر پوپر افلاطون با دمکراسی مخالف بود و مشتاق بازگشت به دوران زندگی قبیله ای که در آن هرج و مرج و تغییر راه نداشته و از آرامش و سکون نسبی برخوردار بوده. در آن جامعه فرد تنها نبوده و در کنار دیگر افراد قبیله احساس امنیت می کرده است. از نظراو فرد در برابر جمع ارزشی ندارد زیرا فرد میرا و جمع باقی است. هر کس مهره ای از دستگاه ساعت وار دولت است. باید جای خود را بشناسد و با دیگر مهره ها هماهنگ باشد. این یعنی فضیلت و عدالت و اخلاق. عدالت به این معنی است که برده بردگی و فیلسوف حکومت کند.
      بموجب تعالیم افلاطون تغییر شر و سکون ایزدی است(همان/ص74) او می گفت کل پایدار و باقی است و فرد ناپایدار و گذرا. شما به خاطر کل آفریده شده اید؛ نه کل به خاطر شما.( همان/ص134) نه تنها هر چه نیک و والاست، بلکه هر چه حکمت و فرزانگی نیز متعلق به گذشته است(همان/ص186)
       انعکاس این نگرش ها در شعر امروز ایران مشهود است. هم حس نوستالژیک و قومیت گرایی و هم حس جهانی نگری و مخالفت با مرزهایی که انسان ها را از هم جدا می کند. در شعر خانم ناهید عرجونی جهانی نگری به وضوح به چشم می خورد. او از زبان یک دانش آموز مرزها را در کتاب های درسی اش خط می زند و مدعی است که شیهۀ موهای دم اسبی او را غریبه ها بهتر می شنوند و جنگ که انسان ها را به جان هم می اندازد چقدر بیهوده است. او به ریشه هایش می اندیشد که از جایی دیگر آورده شده است و ریشه در کسی دارد که به او عشق می ورزد:
  من ریشه هایم جایی پیش تو بود
 وشیهه هایم را تنها اسب های غریبه دوست داشتند
 اسب هایی که مال هیچ سرزمینی نبودند
 من به ریشه هایم فکر می کردم
 توی مدرسه
 توی مقنعه
 وقتی که بوی خون
 توی سرود ملی ومارش های پیروزی
 دیوانه ام میکرد. (2)
        خانم عرجونی بر خلاف جریان آب شنا کرده است. همه چیز در سرزمین اومساعد بود که وی را مثل بسیاری دیگر از شاعران این دیار به دام حس قبیله گرایی بیندازد و استعداد او را در لابلای کوهستان های به فلک کشیده مدفون سازد. اما او خود را از دام تعصبات قومی که حاصلی جز ایجاد نفرت میان اقوام ایرانی ندارد رها کرده و به سطحی متعالی از تفکر رسیده و آن را در شعرش بازتاب داده است. انتقاد از جنگ و خون ریزی و خشونت در لابلای تغزلات و زمزمه های عاشقانه شعر او را رنگی تازه بخشیده و مورد توجه قرار داده است. شعر ارمیای نبی نمونه ای دیگر از تغزلاتی است که در آن از زبان آریلا ، دختری از قبیلۀ یهود خطاب به یکی از پیامبران این قوم مسایل امروز ما را بازگو می کند:
 لبهایت را نزدیک تر بیاور
 تو بوسه نمی دانی که چیست پیامبر؟
آه ارمیای مهربان تو تنها به قربانگاه بردن را خوب یاد گرفته ای.
        در زمانه ای که هر روز اخبار ترور و خون ریزی می شنویم دعوت به عشق و دوستی تنها مرهم زخم هاست. وقتی که رئیس جمهور افغانستان در مراسم تدفین برادرش قاتلان را برادر خطاب کرد در واقع زیباترین شعر دورانش را سرود:
     برادران کشتن آسان است
     هر کس می تواند این کار را بکند
     زندگی بخشیدن هنر است.      
    شاعر برای جلوگیری از جنگ و خشونت کاری نمی تواند بکند، جز اینکه از قدرت کلام بهره بگیرد تا آموزش دهد به کسانی که نمی دانند بوسه چیست و عشق دوستی چه معنایی دارد. استفادۀ بجا از کلمه شاید قدرتی ایجاد نماید که دل ها را بهم نزدیک سازد. انسان ها یاد بگیرند که با هم برادرند از هر نژاد و قومیتی که باشند. همه آفریدۀ یک خدا هستیم. هیچ نیازی به خون ریزی نیست. مدارا و گفتگو تنها راه حل است. شاعر وظیفه دارد درخت دوستی بکارد و نهال دشمنی را از دل ها بکند و دور بیندازد. اگر سیاستمداران بذر کینه در ذهن کودکان وطن می کارند وظیفۀ شاعر آن است که بذر دوستی انسان ها را در دل ها بکارد و مرزها را در کتاب های درسی خط بزند و آدم را به هم نزدیک کند. شاعر ایرانی وارث افکار بلند امثال خرقانی است که در عرفانش انسان دوستی و تساهل و تسامح موج می زند:
      اگر از ترکستان تا در شام کسی را قدمی در سنگی آید زیان آن مراست و از آن من است. تا در شام اندوهی در دلی است آن دل از آن من است. ( نوشته بر دریا/ص37)
      اینکه کسی شهر و دیار خود را دوست باشد و به مردمی که با او نسبت خونی دارد عشق بورزد چیز بدی نیست و از اصول آدمیت است. مشکل وقتی پیش می آید که ما نتوانیم بین دوست داشتن همزبانان خود و دیگر اقوام تلفیقی ایجاد کنیم، بدین معنی که دوست داشتن هم زبانان خود را به نفرت از دیگری تبدیل کنیم. در چنین وضعیتی ما در دام تعصبات قومی گرفتار خواهیم شد و اقوام دیگر را دشمن تلقی خواهیم کرد و بذر کینه و نفرت را در دل ها خواهیم کاشت. چنین نگرشی ما را نسبت به شناخت ماهیت جهان مدرن نابینا خواهد ساخت.
     گاندی سخنی دارد به این مضمون که من دوست دارم پنجرۀ اتاقم به روی نسیم هایی که از دوردست می آید همیشه باز باشد اما نمی خواهم که بجای نسیم طوفانی از پنجره ام داخل شود و هستی مرا برباد دهد. مقصود آن است که ما می توانیم با حفظ هویت خود با فرهنگ های دیگر وارد گفتگو شویم و از داد و ستد با آنها نترسیم. شناخت فرهنگ های دیگر و تعامل با آنها به معنی خودباختگی نیست. ما مجبوریم قلمرو ادراک خود را توسعه دهیم. نباید درون خود بمانیم و بپوسیم.
      هر زبان به مثابه پنجره ای است به سمتی دیگر. چه اشکالی دارد ساختمان ذهن ما بیش از یک پنجره داشته باشد. دانستن بیش یک یک زبان امتیازی است که ما داریم. چرا باید خود را از این امتیاز محروم کنیم و تنها به یک پنجره قناعت کنیم. این چه حسنی دارد که بعضی از دوستان بر آن اصرار دارند؟ زبان ها با هم هیچ عداوتی ندارند و روابط همسایگی را بجا می آورند. این را می توان از تعداد لغت هایی که در طول تاریخ به همدیگر قرض داده اند فهمید. همۀ زبان ها خوبند و باید حفظ شوند. اگر گویندۀ یک زبانی از روی جهل و تعصب بر علیه زبانی دیگر حرفی می زند یا اقدامی بعمل می آورد تنها نادانی خود را به رخ دیگران می کشد. امیدوارم ما از آنها نباشیم.
  









نخواستم دریاچۀ با نمکی باشم
 در حوزۀ اورمیه
 که به جویباران خشک و خالی چشم بدوزم
 و یا چون بحر خزر در عمق خود غرق شوم
 خواستم در دامن وطنم آن یک خلیج باشم
 تو اسمش را هر چه می خواهی بگذار
 تو از اسم بگذر
 قدری عمیق شو
 او با اقیانوس یکی شده است
 دایم با آب های آزاد در گفتگوست
 من از خشکی ترسیدم
من از مرز خود خواهی گذشتم
این را دریاچۀ اورمیه به من گفت
 هنگام وداع
 در حالی که بر زخم های درونم نمک می پاشید(3)
   
 ***
    1) حیدر بابا قره چمن جاداسی
      چاوش لارین گلر سسی صداسی
       کربلایا گئدن لرین قاداسی
       دوشسون بو آج یولسوز لارین گؤزونه
      تمدننین اویدوخ یالان سؤزونه

3) برای مطالعۀ اشعار مورد بحث خام عرجونی به وبلاگ ایشان که لینک آن در همین وبلاگ است مراجعه نمایند 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد