اورمو شاعیرلری (شاعران اورمیه)

وبلاگ گروهی جمعی از شاعران اورمیه

اورمو شاعیرلری (شاعران اورمیه)

وبلاگ گروهی جمعی از شاعران اورمیه

هویت جویی و جهانی اندیشی

(هویت جویی و جهانی نگری)

                         درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
                         نهال دشمنی بر کن که رنج بیشـــمار آرد

         برداشته شدن مرزها میان کشورها و یکی شدن آدمیان و برقراری صلح و دوستی در میان آنان آرزویی دیرینه است و شاید یکی ازاهداف کشورگشایی ها درگذشته و تشکیل امپراطوری ها تحقق همین آرزو بوده است. تشکیل حکومت جهانی بر اساس ادیان آسمانی یکی از اعتقادات مسیحیان ومسلمانان است. متفکران، فلاسفه،عارفان، شاعران در طول تاریخ همیشه این سئوال را از خود کرده اند که: چرا جدا اند آدمیان؟ (مقالات شمس/ص 329) و مولانا می گوید:
 جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جان های مردان خداست      
         شاعر دیگری آرزوی برادری را به گونه ای دیگر مطرح می کند. او معتقد است برای گرگ ها هیچ مرزی نیست و آنان با هم اند:
          ما انسان ها از هم جدا افتاده ایم
          مرزهای زمینی خوشی های ما را تکه تکه کرده
         ما انسان ها از هم جدا افتاده ایم
         در حالیکه هنوز پرندگان با هم برادرند در آسمان
         و گرگ ها برادرند بر روی زمین. ( شعر انگلیسی/ص 6)
       در دهه های منجر به هزارۀ سوم جهانی شدن از مرحلۀ حرف و حدیث به مرحلۀ عمل نزدیک شد و آن از پیآمد توسعۀ فن آوری تبادل اطلاعات بود که ناگهان فاصله ها را از میان برداشت؛ آنچنان که "مک لوهان" از آن به دهکدۀ جهانی تعبیر کرد. انقلاب تکنولوژی تأثیر خود را بر فرهنگ و نگرش آدم ها، بر اقتصاد و معیشت آنان، بر سیاست و مدیریت جهان گذاشته و دنیا را در آستانۀ تحولی بزرگ قرار داده است.همه از خود می پرسند در آینده چه خواهد شد؟ عده ای شادمانی می کنند و به همدیگر شادباش می گویند. عده ای نگرانند و با شک و تردید به استقبال آینده می روند. عده ای هم آن را دست آورد تمدن شیطانی می شمارند که با سلطه بر زندگی فردی و جمعی انسان ها هویت قومی آنها را در معرض تهدید قرار داده و سبک زندگی آمریکایی را بر تمام ساکنان زمین تحمیل می کند. جهانی شدن همچنین با خود جهانی نگری را پدید آورده و آن عبارت از تغییر نگرش مردم جهان نسبت به پیرامون خود می باشد.
    جهانی شدن حس دوگانه ای را در متفکران جهان سوم دامن زده است. آیا باید به آن خوشامد گفت یا از آن روی برگردانید؟ عده ای که تعبیر بدبینانه ای از جهانی شدن دارند و آن را نفوذ نرم پسااستعمار قلمداد می کنند، نگران هضم فرهنگ های بومی در کام فرهنگ استعماری هستند و مدام هشدار می دهند که جوانان به هوش باشند و فریب رنگ و بوی این مار خوش خط و خال را نخورند که زهر در کام خود دارد. موضوع تنها در هضم فرهنگ خلاصه نمی شود، جهانی شدن اقتصادهای سست و لرزان ملی و محلی را هم تهدید می کند.
      ازطرف دیگر خزیدن به لاک خود و بستن دروازه های ورودی اطلاعات اولاً ممکن نیست و ثانیاً راه عاقلانه ای نیست، زیرا این کار آنها را بیشتر در معرض اضمحلال قرار می دهد. تصمیم گیری برای مدیران جامعه سخت و دشوار شده و اختلاف نظر در تصمیم گیری ها خود را به اشکال مختلف نشان می دهد. گروه های راست از آزاد سازی اقتصادی و فرهنگی و سیاسی جانبداری می کنند و هواداران نظریه های چب که دغدغۀ عدالت دارند و از له شدن طبقات آسیب پذیر در زیر چرخ های سرمایه داری در صورت پیوستن به طرح های جهانی اقتصاد، مثل تجارت جهانی بیمناکند از پیوستن کشورهایشان به این نوع ساختارها انتقاد می کنند.
       عده ای جهانی شدن را تقدیر بشر تلقی کرده و می گویند هر چه پیش آید خوش آید. گروه خوش بینان خود به دو بخش تقسیم می شوند. گروه نخست که معتقدند در آینده ای نه چندان دور فرهنگ های حاشیه ای در یک فرهنگ غالب ذوب می شود و اختلافات فکری و فرهنگی از میان برمی خیزد. گروهی دیگر معتقدند که جهانی شدن به این معنی نیست که فرهنگ سایر ملل در دل فرهنگ غرب ادغام شود، بلکه هدف ایجاد نوعی فرهنگ جدید مبتنی بر ترکیب همۀ فرهنگ هاست. ازنظراینان فرهنگ بومی ریشه ای عمیق تر از آن دارد که فرهنگ بیگانه بتواند آن را براندازد. این فرهنگ در مواجهه با فرهنگ بیگانه از بین نمی رود بلکه خود را با توجه به نیازهای جدید بازسازی می کند:
       فرهنگ بازسازی شده، شکل جدیدی از فرهنگ های بومی خواهد بود که نه کاملاً منطبق بر ویژگی های فرهنگ بومی است و نه کاملاً منطبق بر فرهنگ جهانی است، بلکه شخصیت و هویت و فرایند جدیدی است که محصول پرورش «فرهنگ بومی- جهانی» جدید است.(جهانی شدن/ص35)
      والرشتاین موضوع را از دیدگاه دیگری نیز می کاود: این دیدگاه معتقد است که همۀ فرهنگ ها و تمدن ها یک مسیر موازی را طی می کنند، که به یک مسیر واحد منتهی می شود. این یک تمایل سکولار است که به سمت شکل گیری دنیای واحد حرکت می کند. جامعۀ بشری منتهی به یک جامعۀ واحد می شود که از ضرورت های حتمی آن فرهنگ واحد است."( جهانی شدن/ص39)
     این بدان معناست که غرب خود زمانی دلبستگی به معنویتی را که شرق مدعی آن است از سر گذرانده و به سکولاریسم یعنی دنیاگرایی روی آورده است. لذت های زمینی جاذبه ای دارد که غرب آن را در معرض دید عموم قرار می دهد. مدافعان مائده های آسمانی نیز می توانند کالای خود را عرضه دارند. به قول مولانا: 
        . هنگامی که فرهنگ جهانی فرهنگ های بومی را به چالش می طلبد، بسیاری تازه به خود می آیند که به هویت خویش بیندیشند. آنگاه جستجو در ریشه ها آغاز می شود. وقتی که شخص در این جستجو به ریشۀ واحدی نرسد و متوجه شود که هر تیکه اش در جایی ریشه دارد که آنهم از جایی دیگر به آنجا آورده شده؛ دوباره به این نتیجه می رسد که آن هویت چهل تیکه اش اگر تیکه ای تازه بخورد آسمان و زمین بهم نمی خورد. اصولاً هویت امری سیال است و دایماً دچار دگردیسی. اصلاً این هویت به چه درد می خورد جز اینکه آدم ها را از هم جدا می کند. همان بهتر که دست از مقاومت بکشد و با جهانیان یکی شود.انسان ها همه هویتی یکسان داشته باشند، هویتی در برابر موجودات دیگر.
      فرد درجهان امروز مدام با خود در کشمکش است. احساس می کند نیمیش از ترکستان است و نیمیش از فرغانه . ژاک دریدا این حالت عدم تعادل در افراد نامبرده را آپوریا یا سرگشتگی می خواند که فرد را در دوراهۀ تصمیم گیری قرار می دهد. نمی داند از چه کسی هواداری کند. از کسی که پرچم قومیت گرایی را بدوش می کشد یا از کسی که شعار پیوستن به فرهنگ جهانی سرمی دهد. در همان لحظه که حس نوستالوژیک براو غلبه می کند و به حفظ دستاوردهای گذشتگانش می اندیشد، درهمان دم کسی درضمیر او می دمد که: 
   به هیچ یارمده خاطر و به هیچ دیار / که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار
        همۀ آن چیزها که بخاطر آنها حاضری جانت را بدهی، یا پدرانت از ملتی دیگر عاریه گرفته اند یا به آنها تحمیل شده و معلوم نیست واقعاً خودشان خالق آن بوده باشند. از آن گذشته حساب تو از پدرانت جداست، آنها به مقتضای زمان خودشان دست به خلق آن ارزش ها زده اند و تو هم خود باید ارزش هایت را بیافرینی. پس از یک کشمکش درونی شخص بی تفاوت می شود. منتظر می ماند تا ببیند چه اتفاقی می افتد و شاید هم به تعبیری تازه از سنت هایش برسد. آنها را باز تولید کند و با زمان متناسب سازد. حیفش می آید آنها را دور بریزد. خرت و پرتی که هر چند بکار نمی آید ولی یادآور سبک زندگی نیاکانش است و شاید برای اینکه نشان دهد که او هم چیزی برای عرضه کردن دارد ؛ مجبور است آنها را به هر نحوی حفظ کند تا بر احساس حقارت خود در برابر رقیب قدر قدرت غلبه کند. در دنیایی که نسبیت بر آن حاکم است، راه و روش من همان قدر ارزش دارد که راه و روش دیگری. وقتی که هیچ ملاک و معیاری برای تشخیص خوب و بد در جهان وجود ندارد هر کس می تواند راه خودش را برود و ساز خودش را بنوازد.
       باز می رسیم به همانجایی که بودیم. یعنی دنیای هر کی هر کی، بی قاعده، بی اصول و بی معنا. وقتی معنایی توجه تو را جلب می کند، همینکه می خواهی بهش نزدیک شوی در یک آن محو می شود. ماهی گریزان و لغزندۀ معنی در برکۀ زندگی رو می نماید و محو می شود. به گفتۀ دریدا معنا زمانمند، ناپایدار و متغیر است. چیزی که در این لحظه درست بنظرمی رسد در موقعیتی دیگر و یا از بعدی دیگر ناصواب می نماید. معنا از درون آدمی می جوشد، پیش از آنکه جامۀ لفظ بپوشد و عینیت پیدا کند، از اعتبار می افتد و این بدلیل سرعت تحولات و زاد و ولد پی درپی معناهای جدید است. در واقع این خاصیت پاردوکسیکال زمانۀ ماست.
        بنیادگراها اما این مشکل را ندارند. راه آنها روشن است. آنها ملاک و معیار دارند. با هر چه که رنگ و بوی بیگانه بدهد مخالفند. مدافع ثبات و سکون اند. چشم به گذشته دارند. ازنظر آنها انسان به نیروی ایمان زنده است. درهیچ شرایطی نباید ایمان را از دست داد. از دست دادن ایمان همان و هدر رفتن همان. آنها شخصیتی یکپارچه و منسجم دارند.
      از دید روشنفکران آنها افرادی بیسواد، عامی، ضد ترقی، مرتجع، متحجر، خرافاتی، سنت زده، خشن و قشری هستند. و از دید آنها روشنفکران افرادی هستند بی ریشه، بی ایمان، آلت دست، مردد، بی تصمیم، بی مرام، پوچ و بیهوده، اسیر هوا و هوس، هرزه، بی عاطفه، وطن فروش، خائن به قوم و قبیله.
     جهانی گرایی و بومی گرایی هر دو طرفدارانی دارند. هم در غرب و هم در شرق. این تنها گروه های محافظه کار جوامع شرقی نیستند که جهانی شدن را به تهاجم فرهنگی امپریالیسم بر سراسر دنیا تعبیر می کنند و با آن به مقابله می پردازند؛ در خود غرب نیز متفکرانی هستند که همین عقیده را دارند. به اعتقاد فروید:
     جامعۀ مدرن ماهیتی سرکوبگرانه دارد. زیرا فرد را ملزم می کند که اختیار خود را به جامعه ای که در آن زندگی می کند تفویض نماید...بنابراین اشتباه است اگر تصور کنیم که تمدن برای بشر آزادی به ارمغان آورده است.
( مسائل نظری فرهنگ/ص32)
    ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو دو تن از نظریه پردازان غربی معتقدند که که در پشت این هجوم فرهنگی رسانه های غربی مسئلۀ اقتصاد پنهان است و هدف اصلی شکل دادن افکار و رفتار مردم جهان در قالبی است که به نفع سرمایه داری جهانی باشد. و آن چیزی نیست جز ترویج روحیۀ مصرف گرایی، مدپرستی و سطحی نگری. دیگر هنر امری خلاقانه نیست که از دل هنرمند بجوشد و مخاطب را به تأمل وادارد. فیلم و سینما، موسیقی و شوهای تلویزیونی همه و همه چیزهای آبکی است که برای سرگرم ساختن مردم ساخته می شوند؛ برای اینکه مخاطب را چنان مشغول دارند که مجال اندیشیدن را از او بگیرند. هدف پرورش آدم هایی است که اهل تقلید و الگو برداری از ستاره های سینما و موزیک و فوتبال باشند و در زندگی هدفی جز مصرف تولیدات غرب نداشته باشند. این فرهنگ فردیت آدم ها را نابود کرده و آنها را از خود بیگانه ساخته و انسان را به کالایی بی مصرف و فاقد شرافت ذاتی تبدیل نموده است. مشتی آدم بی هویت و پول پرست به عنوان هنرمند و برنامه ساز برای اوقات فراغت مردم جهان تصمیم می گیرند و وقت آنها را در پای تلویزیون ها و سینماها می کشند.
       با اینکه هدف بانیان تمدن جدید ترویج عقلانیت و پرهیز از احساساتی گری بوده ولی وضع بکلی برعکس شده و سیستم تبلیغاتی نظام نوین جهانی عقل را رها کرده و همه را بسوی دیوانگی فرا می خواند. قرار بود در جامعۀ مدرن خشونت محکوم شود ولی مدام در رسانه ها برای کودکان فیلم های گانگستری پخش می شود. قرار بود جامعه بسوی آزادی فرد از سلطۀ اجتماع حرکت کند اما عملاً به سمت قالب سازی آدم ها حرکت می کند، قرار بود استبداد نفی و آزادی شوفا شود ولی صنعت فرهنگ سازی در جهت ایجاد سلطه و سوزاندن تفکر در انسان عمل می کند.
       سرخوردگی از تمدن غربی و آثار آن در کشورهای جهان، متفکران این کشورها را به موضع نوستالژیک کشانده است. همچنین این نوستالژی در بعضی جوامع به ظهور نظام های فاشیستی منجر شده است و به آنها نوعی مشروعیت بخشیده که تحت لوای دفاع از هویت مذهبی، قومی و ملی و یا طبقاتی قدرت سیاسی را بدست گیرند و مخالفان خود را با تهمت وابستگی به بیگانه بشدت سرکوب نمایند.
        نوستالژی به یکی از موضوع های اصلی شعر و شاعری بدل شده است. منظومۀ ( حیدربابایا سلام) از شهریار از این دست نوستالژی هاست که در آن شاعر حسرت گذشته ها را می خورد. در شعر زیر از رسوم فراموش شدۀ روزگاران پیشین یاد می کند. از نظر وی تمدن جدید چون شیطانی است که روزگار سیاهی را برای ما تدارک دیده، ما را با سخنان شیرین فریفته و رسم و رسوم محلی ما را از بین برده و مردم را به جان هم انداخته است:
      حیدربابا جادۀ قره چمن یاد باد
      که سر و صدای کاروانیان از آن به گوش می رسید
      درد و بلای زائران کربلا
      ای کاش بیفتد بر جان این بی دینان
      ما بی جهت فریب تمدن دروغین را خوردیم( 1)
      اینکه هر قومی دارای روح تاریخی است که با دیگر ارواح در پیکار است و زندگی صحنۀ نبرد روح جمعی یا تاریخی اقوام است ساخته و پرداختۀ هگل، فیلسوف مغلق گوی آلمانی است. او اعلام می کند که:
      روح قوم یا ملت، سرنوشت تاریخی نهفته آن قوم را تعیین می کند، و هر قوم که بخواهد از افق وجود سر برآرد باید با ورود به صحنۀ تاریخ یعنی ، جنگیدن با سایر ملل فردیت یا روح خویش را بروز دهد. هدف از این جنگ استیلا بر جهان است.( جامعۀ باز و دشمنان آن/ص699)      
       تحت تأثیر تعلیمات هگل ستایش جنگ و برشمردن فواید آن در آلمان باب روز شد. ناسیونالیست های آلمان به این باور رسیدند که جنگ نعمت است و همچنان که داروین موضوع تنازع بقا را در طبیعت مطرح ساخته در عرصۀ اجتماع بشری نیز این تنازع در گذشته جریان داشته است و نتایج خوبی در پی داشته است؛ زیرا قویتر ها ضعیف ها را از بین برده اند و این به نفع تکامل بشر انجامیده است. بقای اصلح یا اقوی یکی از قوانین خوب طبیعت است که آفریدۀ خدا یا عقل کل است و مصلحتی درآن است و باید از آن استقبال کرد. هگل می گوید:
       از ما دور باد که جنگ را محکوم کنیم، نه، جنگ است که ما را محکوم می کند.( همان/ص747)
       مطابق این پندار حق با طرف پیروز است و هر قومی که دنبال حق است باید دنبال کسب برتری باشد. رحم و شفقت در نهاد بشر امری زیان بار است و باید ریشه کن شود و در تعلیم و تربیت کودکان نباید انسان دوستی را به آنها آموخت بلکه باید نژادپرستی و نفرت از بیگانه را در نهاد آنها پرورش داد. زیرا در غیر این صورت بشر روحیۀ جنگ جویی را از دست خواهد داد و همزیستی مسالمت آمیز در کنار دیگران به یک اصل اخلاقی تبدیل خواهد شد و در آن صورت اختلاط نژادها پیش خواهد آمد و تکامل تاریخی که سابقه ای هزاران ساله دارد و ناموس الهی است متوقف خواهد شد. روزنبرگ که از مریدان هگل بود، می گوید:
      حیاط باطنی آدمی از هنگامی به پستی گرایید که انگیزه ای بیگانه به ذهن او القا شد، یعنی رستگاری و بشردوستی و فرهنگ بشریت. (همان/ص748)
          آدولف هیتلر( 1945- 1889) در کتاب نبرد من می نویسد:
        همانطور که طبیعت چندان رغبت ندارد که میان افراد ناتوان و افراد نیرومند نزدیکی و امتزاج ایجاد کند به همان سان خواستار آمیزش نژاد والا با نژاد پست تر نیست، زیرا در آن صورت کل فعالیت آن در امر پرورش موجودات بهتر، که احتمالاً صدها هزار سال طول کشیده است به یک ضربه از میان می رود. ( جریان های بزرگ /ص919(
     کارل پوپر در بارۀ هگل و فلسفۀ او چنین قضاوت می کند: فلسفۀ هگل به مثابه تولد دوبارۀ قبیله پرستی است. او حلقۀ مفقوده بین افلاطون و صورت امروزی توتالیتاریسم است...اصل اعتقادی همۀ آنان این است که دولت یعنی همه چیز و فرد یعنی هیچ. دولت را باید به عنوان تجلی امر الهی در زمین بپرستیم.( جامعۀ باز و دشمنان آن/ص692)
  توتالیتاریسم به معنی تمامیت خواهی است. نظامی شبیه فاشیسم که مبتنی بر یک ایدئولوژی حزبی است و مقدرات جامعه دست فردی است که آن حزب را رهبری می کند. اطاعت از سخن پیشوا یا رهبر حزب یک تکلیف است هر چند آن سخن جامعه را به تباهی بکشد. او عصارۀ ملت است و کلامش در نظر هواداران همچون کلام مقدس واجب الاطاعه است و هیچکس جرأت انتقاد از نظر او را ندارد؛ حتی نزدیکان و پیروان صدیق او. فاشیسم در حقیقت یک نوع طرز فکر است و یک فاشیست حتی اگر بر سر قدرت نباشد همانگونه عمل می کند که وقتی بر سر قدرت است، یعنی خواهان محو مخالفان خویش است. آنها خواهان برگشت به یک سری اصول اولیه ای هستند که فکر می کنند در دل تاریخ گم شده است. ارزش هایی که از دل تاریخ آنها را به یاری می خواهند و به قیام و مبارزه دعوت می کنند و خواستار احیاء مجدد هستند.
     هردر در آلمان قرن نوزدهم یکی از پدران رومانتیسم است. او معتقد بود که: " انسان به جایی تعلق دارد که در آن می زید. مردم ریشه هایی دارند، و تنها در پیوند با نمادهایی که بستر پرورش ایشان بوده قادر به آفرینش اند.(ریشه های رومانتیسم/ص112)
      منتها او با هر گونه غلبۀ فرهنگی بر فرهنگ دیگر بیزار بود: هردر از هر جلوۀ قهر و خشونت و از فرو رفتن فرهنگی در کام فرهنگی دیگر بیزار است، زیرا می خواهد هر چیزی همان باشد که هست(همان/ص114)
      این تصور که همۀ آدمیان در هر کجا که هستند می توانند آرمانی واحد داشته باشند برای او قابل درک نبود. آدمیان از آن روی که متعلق به جایی هستند که به آن تعلق دارند، هر کس تنها بخشی از منظرۀ هستی را می بیند. اگر جهان را به بیشه ای بزرگ از درختان متنوع تشبیه کنیم هر کس تنها درختانی را می بیند که پیش چشم اوست و از دیدن کلیت جنگل ناتوان است. گذشته از آن هر عصری آرمانی در درون خود دارد، پس هر نوع حسرت و دلتنگی در طلب گذشته بیهوده است. برعکس، فاشیسم در پی احیاء عظمت اعصار سپری شده است.
     از دیدگاه کارل پوپر مبنای نظری اصول گرایی به افلاطون بر می گردد: افلاطون از فرد و آزادی فردی نفرت داشت...در عرصۀ سیاست، فرد در چشم افلاطون خود شیطان است...او اصالت فرد را با خودخواهی یکی می داند. (جامعۀ باز و دشمنان آن/ص285)
       افلاطون برای هر چیز صورتی آسمانی قائل بود و کمال چیزها را در گذشتۀ آنها جستجو می کرد. مطابق این بینش هر چیز بسوی زوال و انحطاط پیش می رود، پس تغییر امری است اهریمنی و باید از طریق ایجاد حکومت فیلسوفان جلو تغییر را گرفت. به نظر پوپرخشونت زاییدۀ فلسفۀ سکون است که پویایی و دگرگونی را بر نمی تابد. چون بینش افلاطونی مبتنی بر کشف و شهود است و مدعی است از طریق شهود و درک مستقیم به حقیقت مطلق متصل است و دیگران از این نعمت بی بهره اند؛ خود را حق مطلق می انگارد و عقاید مخالف را باطل می شمارد و سرکوب آن را مجاز می داند، زیرا آن را افکار مزاحم تلقی می کند که می خواهد آرامش و ثبات جامعه را بهم بریزد و شک و شبهه را در دل ها برانگیزد و این اقدامی است اهریمنی. جامعۀ آرمانی افلاطون جامعه ای است بسته که نگاه به گذشته دارد و کمال را در دوران های گذشته می جوید. به نظر پوپر افلاطون با دمکراسی مخالف بود و مشتاق بازگشت به دوران زندگی قبیله ای که در آن هرج و مرج و تغییر راه نداشته و از آرامش و سکون نسبی برخوردار بوده. در آن جامعه فرد تنها نبوده و در کنار دیگر افراد قبیله احساس امنیت می کرده است. از نظراو فرد در برابر جمع ارزشی ندارد زیرا فرد میرا و جمع باقی است. هر کس مهره ای از دستگاه ساعت وار دولت است. باید جای خود را بشناسد و با دیگر مهره ها هماهنگ باشد. این یعنی فضیلت و عدالت و اخلاق. عدالت به این معنی است که برده بردگی و فیلسوف حکومت کند.
      بموجب تعالیم افلاطون تغییر شر و سکون ایزدی است(همان/ص74) او می گفت کل پایدار و باقی است و فرد ناپایدار و گذرا. شما به خاطر کل آفریده شده اید؛ نه کل به خاطر شما.( همان/ص134) نه تنها هر چه نیک و والاست، بلکه هر چه حکمت و فرزانگی نیز متعلق به گذشته است(همان/ص186)
       انعکاس این نگرش ها در شعر امروز ایران مشهود است. هم حس نوستالژیک و قومیت گرایی و هم حس جهانی نگری و مخالفت با مرزهایی که انسان ها را از هم جدا می کند. در شعر خانم ناهید عرجونی جهانی نگری به وضوح به چشم می خورد. او از زبان یک دانش آموز مرزها را در کتاب های درسی اش خط می زند و مدعی است که شیهۀ موهای دم اسبی او را غریبه ها بهتر می شنوند و جنگ که انسان ها را به جان هم می اندازد چقدر بیهوده است. او به ریشه هایش می اندیشد که از جایی دیگر آورده شده است و ریشه در کسی دارد که به او عشق می ورزد:
  من ریشه هایم جایی پیش تو بود
 وشیهه هایم را تنها اسب های غریبه دوست داشتند
 اسب هایی که مال هیچ سرزمینی نبودند
 من به ریشه هایم فکر می کردم
 توی مدرسه
 توی مقنعه
 وقتی که بوی خون
 توی سرود ملی ومارش های پیروزی
 دیوانه ام میکرد. (2)
        خانم عرجونی بر خلاف جریان آب شنا کرده است. همه چیز در سرزمین اومساعد بود که وی را مثل بسیاری دیگر از شاعران این دیار به دام حس قبیله گرایی بیندازد و استعداد او را در لابلای کوهستان های به فلک کشیده مدفون سازد. اما او خود را از دام تعصبات قومی که حاصلی جز ایجاد نفرت میان اقوام ایرانی ندارد رها کرده و به سطحی متعالی از تفکر رسیده و آن را در شعرش بازتاب داده است. انتقاد از جنگ و خون ریزی و خشونت در لابلای تغزلات و زمزمه های عاشقانه شعر او را رنگی تازه بخشیده و مورد توجه قرار داده است. شعر ارمیای نبی نمونه ای دیگر از تغزلاتی است که در آن از زبان آریلا ، دختری از قبیلۀ یهود خطاب به یکی از پیامبران این قوم مسایل امروز ما را بازگو می کند:
 لبهایت را نزدیک تر بیاور
 تو بوسه نمی دانی که چیست پیامبر؟
آه ارمیای مهربان تو تنها به قربانگاه بردن را خوب یاد گرفته ای.
        در زمانه ای که هر روز اخبار ترور و خون ریزی می شنویم دعوت به عشق و دوستی تنها مرهم زخم هاست. وقتی که رئیس جمهور افغانستان در مراسم تدفین برادرش قاتلان را برادر خطاب کرد در واقع زیباترین شعر دورانش را سرود:
     برادران کشتن آسان است
     هر کس می تواند این کار را بکند
     زندگی بخشیدن هنر است.      
    شاعر برای جلوگیری از جنگ و خشونت کاری نمی تواند بکند، جز اینکه از قدرت کلام بهره بگیرد تا آموزش دهد به کسانی که نمی دانند بوسه چیست و عشق دوستی چه معنایی دارد. استفادۀ بجا از کلمه شاید قدرتی ایجاد نماید که دل ها را بهم نزدیک سازد. انسان ها یاد بگیرند که با هم برادرند از هر نژاد و قومیتی که باشند. همه آفریدۀ یک خدا هستیم. هیچ نیازی به خون ریزی نیست. مدارا و گفتگو تنها راه حل است. شاعر وظیفه دارد درخت دوستی بکارد و نهال دشمنی را از دل ها بکند و دور بیندازد. اگر سیاستمداران بذر کینه در ذهن کودکان وطن می کارند وظیفۀ شاعر آن است که بذر دوستی انسان ها را در دل ها بکارد و مرزها را در کتاب های درسی خط بزند و آدم را به هم نزدیک کند. شاعر ایرانی وارث افکار بلند امثال خرقانی است که در عرفانش انسان دوستی و تساهل و تسامح موج می زند:
      اگر از ترکستان تا در شام کسی را قدمی در سنگی آید زیان آن مراست و از آن من است. تا در شام اندوهی در دلی است آن دل از آن من است. ( نوشته بر دریا/ص37)
      اینکه کسی شهر و دیار خود را دوست باشد و به مردمی که با او نسبت خونی دارد عشق بورزد چیز بدی نیست و از اصول آدمیت است. مشکل وقتی پیش می آید که ما نتوانیم بین دوست داشتن همزبانان خود و دیگر اقوام تلفیقی ایجاد کنیم، بدین معنی که دوست داشتن هم زبانان خود را به نفرت از دیگری تبدیل کنیم. در چنین وضعیتی ما در دام تعصبات قومی گرفتار خواهیم شد و اقوام دیگر را دشمن تلقی خواهیم کرد و بذر کینه و نفرت را در دل ها خواهیم کاشت. چنین نگرشی ما را نسبت به شناخت ماهیت جهان مدرن نابینا خواهد ساخت.
     گاندی سخنی دارد به این مضمون که من دوست دارم پنجرۀ اتاقم به روی نسیم هایی که از دوردست می آید همیشه باز باشد اما نمی خواهم که بجای نسیم طوفانی از پنجره ام داخل شود و هستی مرا برباد دهد. مقصود آن است که ما می توانیم با حفظ هویت خود با فرهنگ های دیگر وارد گفتگو شویم و از داد و ستد با آنها نترسیم. شناخت فرهنگ های دیگر و تعامل با آنها به معنی خودباختگی نیست. ما مجبوریم قلمرو ادراک خود را توسعه دهیم. نباید درون خود بمانیم و بپوسیم.
      هر زبان به مثابه پنجره ای است به سمتی دیگر. چه اشکالی دارد ساختمان ذهن ما بیش از یک پنجره داشته باشد. دانستن بیش یک یک زبان امتیازی است که ما داریم. چرا باید خود را از این امتیاز محروم کنیم و تنها به یک پنجره قناعت کنیم. این چه حسنی دارد که بعضی از دوستان بر آن اصرار دارند؟ زبان ها با هم هیچ عداوتی ندارند و روابط همسایگی را بجا می آورند. این را می توان از تعداد لغت هایی که در طول تاریخ به همدیگر قرض داده اند فهمید. همۀ زبان ها خوبند و باید حفظ شوند. اگر گویندۀ یک زبانی از روی جهل و تعصب بر علیه زبانی دیگر حرفی می زند یا اقدامی بعمل می آورد تنها نادانی خود را به رخ دیگران می کشد. امیدوارم ما از آنها نباشیم.
  









نخواستم دریاچۀ با نمکی باشم
 در حوزۀ اورمیه
 که به جویباران خشک و خالی چشم بدوزم
 و یا چون بحر خزر در عمق خود غرق شوم
 خواستم در دامن وطنم آن یک خلیج باشم
 تو اسمش را هر چه می خواهی بگذار
 تو از اسم بگذر
 قدری عمیق شو
 او با اقیانوس یکی شده است
 دایم با آب های آزاد در گفتگوست
 من از خشکی ترسیدم
من از مرز خود خواهی گذشتم
این را دریاچۀ اورمیه به من گفت
 هنگام وداع
 در حالی که بر زخم های درونم نمک می پاشید(3)
   
 ***
    1) حیدر بابا قره چمن جاداسی
      چاوش لارین گلر سسی صداسی
       کربلایا گئدن لرین قاداسی
       دوشسون بو آج یولسوز لارین گؤزونه
      تمدننین اویدوخ یالان سؤزونه

3) برای مطالعۀ اشعار مورد بحث خام عرجونی به وبلاگ ایشان که لینک آن در همین وبلاگ است مراجعه نمایند 

در سوگ فرخنده

در سوگ فرخنده

این جهان جای امنی برای هیچکس نیست
زندگی در همسایگی بوزینه هایی که
داروین را در اثبات فرضیه اش ناکام گذاشتند
چگونه می توانست برای تو امن باشد فرخنده 
ما رهگذرانی بودیم
که روی حادثه تو مکث کردیم 
فقط یک لحظه
با چشم های مصنوعی که در دست داشتیم
هیچکس خطر نکرد
کاش می دانستم به چه می اندیشیدی
در زیر ضربه پاها، چوب ها، سنگ ها
گمان کنم 
تا آن لحظه نمی دانستی در کجای این زمین واقع شده ای
دهانه آتشفشان جای امنی برای سکونت نیست فرخنده

دیدی که حقیقت همیشه توی کتابها نیست
حقیقت را در کوی برزن کابل حالی شدی
زیر مشت و لگد مومنین 
و باور کردی
که فرشته ها حق داشتند
هنگامی که اعتراض شان به آسمان رفت
 " آیا موجودی می آفرینی که فساد کند و خون بریزد"
موجودی که ثواب را در نذر قربانی می جوید
و از بوی خون مست می شود
و به این حقیقت ساده پی نبرده هنوز
که درخت را انسان می کارد
و قلم را او می تراشد
و کاغذ بخاطر او نازل شد

این جهان محل امنی برای تو نبود فرخنده
در آتش سوختی
 قران دلش به حال تو سوخت
تو هیچ آیه ای را آتش نزدی
آنها خود آتش زدند
آیه زنده الهی را
خدا خود آنجا حضور داشت
و دید چگونه اتومبیلی از روی جنازه تو رد شد

حلاج قرن ما بودی
امروز کشتند
فردا سوزاندند
پس فردا خاکسترت را به رودخانه سپردند

بستر رودخانه مزارت شد
مزار تو جاریست در طول رود
و هر بهار طغیان خواهی کرد
و جهان را نویدی تازه خواهی داد
که عشق بر نفرت غالب خواهد
تو الهه حاصلخیزی هستی
در سرزمین سترونی 
که منتظر رسولی بود
با مژده ای تازه بر لب
 فرخنده باد نام تو
حلاج ما
 قدیس قرن ما
فرخنده
به رسم فاتحه برای تو
همین یک آیه کفایت می کند
بای ذنب قتلت


محمدی(آیدین)


جهان آدمیت


 

جهان آدمیت

 

خور و خواب و خ.  و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

 

          محتوای این ابیات سعدی طی قرن ها یکی از مهمترین مبانی تعلیم و تربیت بوده است. براستی چرا انسان ها در جوامع سنتی این همه بر لزوم تسلط آدمی بر غرایز طبیعی تاکید داشته اند؟  آیا این مبانی در جهان مدرن به همان محکمی ایام گذشته است یا کمی متزلزل شده است؟ در پاسخ سوال اخیر می توان گفت ضربه های چندی بر این بنیان تربیتی در طی دو قرن گذشته وارد  شده اما آن اساس محکمتر از آن بوده است که فرو بریزد و یا حتی ترک اساسی بردارد. گر چه جهان مدرن این نصیحت سعدی را جدی نمی گیرد و عملا رسانه هایش در جهت عکس آن حرکت می کنند و فلسفه لذت طلبی را تبلیغ می نمایند؛ اما اندیشمندان غربی همچنان معتقدند که  باید انسان ها را چنان بار آورد که بتوانند در مواقع لزوم بر تمایلات نفسانی غلبه کنند و بر مبنای عقل و خرد رفتار نمایند.

          نظریه سعدی بر این اساس بنا شده که انسان ذاتی دوگانه دارد. نیم حیوان و نیم فرشته است. اگر کودک آدمی را به حال طبیعی رها کنیم نیمه حیوانی اش محکم شده و بر نیمه دیگرش غلبه خواهد کرد و انسانیت آدمی محقق نخواهد شد. در چنین وضعی انسان از حیوان نیز پایین تر خواهد رفت و زندگی جمعی در اثر درنده خویی آدمی از هم خواهد پاشید و انسان گرگ انسان خواهد شد.  بر خلاف روسو، که انسان متفکر را انسان فاسد می داند و تمدن را قاتل انسانیت معرفی می کند و ایده " وحشی نجیب " را پیش می کشد و توصیه می کنند انسان ها تمدن را رها سازنند و به زندگی ساده طبیعی برگردند؛ هابز معتقد است حالت طبیعی، حالت درنده خویی است. حالتی است که در جنگل بر زندگی حیوانات حاکم است و تنازع برای بقاست. قوی ضعیف را لت و پار می کند و می خورد. وحشت از حمله دیگری فرد را به حالت تهاجمی نگه می دارد. افراد برای پایان دادن به این وضعیت مجبور شده اند دولت تاسیس کنند و سلطانی تعیین نمایند که بر آنها حکومت کند و امنیت را بین آنها برپا دارد. در حقیقت نظر هابز درست نقطه مقابل نظر روسو است. یعنی روسو حالت طبیعی را حالت صلح تصویر می کند و هابز آن را حالت جنگ. هابز نیمه حیوانی انسان را می بیند و روسو نیمه فرشته خویی او را. روسو در واقع یکی از بنیان گذاران مکتب رومانتیسیسم در قرن هیجدهم است. او معتقد بود انسان را اگر به حال خود رها کنی سالم بار می آید  و این اجتماع است که او را فاسد می سازد. در حالی که سعدی مطابق آموزه های دینی به ذات دوگانه در انسان معتقد است و برای پرورش جان آدمی که بتواند بر امیال نفسانی که عموما ناشی از نیازها جسمانی است غلبه کند و لگام نفس را به دست گیرد؛ تعلیم و تربیت یک امر ضروری است.

         مطابق فلسفه بدبینانه شوپنهاور،  انسان بازیچه امیال نفسانی است. او جهان را به مثابه یک اراده کور تصویر می کند. عقل آدمی در مقابل غرایزش تدارکاتچیی بیش نیست. گر چه ممکن است انسان خواهش های غریزی را سرزنش کند اما در عمل گوش به فرمان  غرایز است و رهایی از این اسارت تنها در صورتی ممکن است که فرد تصمیم بگیرد بودا شود. تنها راه رهایی نیرواناست. روشنایی در خاموشی است. وقتی روشن می شوی که آتش خواهش های غریزی را در وجود خود خاموش سازی. هیچ میل و آرزویی نداشته باشی. به آرامش و سکوت بپیوندی. خود را از زنجیره اراده کور حیات،  که مقصود و هدفی جز بقا ندارد رها سازی. نوعی خودکشی.

          مبارزه با نفس فلسفه ای کهن است. شاید کلبی ها در یونان باستان از بنیان گذاران این نظریه بوده اند و شاید این فلسفه از هند یا خاورمیانه به آنجا رفته است. می گویند حکیمی در عهد اسکندر می زیسته به نام دیوجانس که به همه خواست های نفسانی پشت پا زده بود و از جهان به زندگی در داخل یک خم قناعت کرده بود. به دیوژن خم نشین شهرت یافته بود که بعضی نیز او را همان بقراط حکیم می دانند. اسکندر آوازه او را می شنود و به دیدارش می رود. بالای سر او می ایستد و  طوری که بین او و آفتاب حایل می شود. خود را به وی معرفی می کند و می گوید چیزی از من بخواه. و او خطاب به اسکندر می گوید لطف کرده مرا به حال خود واگذار. مانع تابیدن آفتاب نشو. می گویند اسکندر پس از این دیدار گفته است اگر اسکندر نمی شدم مایل بودم دیوژن بشوم.

        این ایده در فلسفه رواقی بازپروری شد و از آنجا به مسیحیت راه یافت و بعد به  جهان اسلام سرایت کرد و در تصوف اسلامی به یک اصل مهم تربیتی در سیر و سلوک تبدیل شد و سعدی متأثر از گفتمان فلسفی رایج در عصر خود این ابیات را سروده است. آثار صوفیه  لبریز از این گونه نصایح است. ریاضت نردبان آسمان است برای سالک. و گاه ریاضت خود به هدف و مقصود تبدیل شده و زاهد فراموش کرده است که زهد هدف نیست، مرکب است برای رسیدن به معرفت الهی. علت انتقاد حافظ از زاهد به همین نکته برمی گردد که زاهد هدف را گم کرده و در وسیله مانده است. صوفی و زاهد دو اسم است برای یک شخصیت. از نظر حافظ زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است. زیرا  تنها با عشق ورزی می توان به حقیقت رسید. حقیقت عشق است و عشق همان حقیقت است. این تفاوت ظریف تصوف عاشقانه و تصوف  زاهدانه در آن عصر بود.

        در میان فلاسفه مدرن نیچه اولین کسی بود که به چنین برداشتی از اخلاق حمله کرد. او اخلاق مسیحیت را اخلاق بنده پروری تعبیر کرد و آن را  رد نمود. او از ابر انسانی یاد کرد که در راه است. ابر انسان پایبند اخلاق فرو دستان نیست بلکه مقید به اخلاق والا تباران است. رحم و شفقت از نظر او مردود است و آنچه ارزش دارد ستیز برای برتری جویی است. اخلاق روباه  نیست بلکه اخلاق شیر است. شیر نیاز ندارد که دروغ بگوید. چاپلوسی کند. شیر همیشه حق دارد چون قدرت دارد.( برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی/ که در نظام طبیعت ضعیف پامال است.)از این جاست که بحث قدرت وارد ادبیات مدرن می شود. البته این بحث سابقه طولانی دارد. اما نیچه بحث قدرت را  از حاشیه به داخل متن آورد. در ادبیات حماسی تمام ملت ها جهان محل نزاع است و قوی همیشه پیروز است و طرف پیروز همیشه حق است. هر پیام آوری که بدون شمشیر آمده، شکست خورده و دروغش آشکار گردیده است. هزار سال پیش فردوسی از زبان سهراب گفته است:  چو رستم پدر باشد و من پدر/ به گیتی نباشد کسی تاجور.  سهراب دلیل می آورد که او و پدرش هر دو قوی ترینند پس حق پادشاهی هم از آن آنهاست. برای فرمانروایی تنها چیزی که لازم است قدرت است نه چیز دیگر. در جامعه مدرن از نظر فوکو این قدرت شکل نامرئی پیدا کرده و شکل درونی یافته است. دیگر شمشیر سلطان را بصورت لخت و عریان بالای سرت به چشم نمی بینی؛ اما در عوض در خانه ای شیشه ای زندگی می کنی و قدرت حاکم، تمام حرکات تورا می بیند و کنترل می کند. دیگر تو قربانی قدرت نیستی بلکه برساخته قدرتی.  انسان امروز بدون اینکه خود متوجه باشد آفریده مراجع نامرئی قدرت است و از خود هیچ اختیاری ندارد. اگر مراجع قدرت می خواهند که تو فردی باشی مطیع  و مصرف کننده تو در برابر این خواست قدرت نمی توانی کاری کنی. مثل انتری هستی در دست لوطی. حتی اگر لوطی بمیرد و تو رها شوی نمی توانی روی پای خود بایستی و برمی گردی و زنجیرت را در دست صاحبت قرار می دهی؛ گرچه می دانی که او دیگر مرده است. آنگونه که صادقچوبکدر داستانش تصویر کرده است. انتری که لوطیش مرده بود. این مراجع نامرئی قدرت است که حقیقت را می سازند و تو را بسوی آن فرا می خوانند.  تو آزاد نیستی. تو محکومی مطابق میل آنها زندگی کنی.

       حالا اگر می خواهی از جهان انتر بودن بیرون بیایی  به جهان آدمیت وارد شوی آیا کافی خواهد بود به قول سعدی عمل کنی و خور و خواب و خشم و شهوت را در خود بکشی تا بعد انسانی تو شکوفا شود؟ به نظر می رسد موضوع قدری پیچیده تر از آن است که شیخ ما تصور می کرده است.  در جهانی که به هر جا نظر می کنی تو را به ارضای غرایز فرا می خواند چگونه این کار ممکن است؟ شاید برای انسان پیر که بطور طبیعی نیروهای حیات در او به تحلیل رفته این کار آسان باشد اما برای جوانی که غرایزش در حال طغیان است، پند سعدی چه محلی از اعراب دارد؟ او این فلسفه را که می گوید، گرسنگی را با غذا جواب بده، با طبیعت خود مناسب تر می یابد در برابر فلسفه ای که او را به روزه داری دعوت می کند. فلسفه کامجویی و بهره مندی بیش از پیش از مواهب دنیوی گرچه امر تازه ای نبود و از  همان عهد باستان وجود داشته و بعضی آن را به اپیکور نسبت می دهند؛ در اصل یکی از درونمایه های جامعه مدرن است که با اومانیسم در عهد رنسانس بطور تمام قد ظاهر شد. شعار اومانیسم این بود که همه چیز برای انسان. قید آموزه های کهنه را از مغز انسان بردارید و بگذارید آزاد باشد و از زندگی بر روی خاک لذت ببرد. وحشت جهنم را پیش چشم او شعله ور نسازید و زندگی دو روزه را بر کامش تلخ مسازید. بگذارید خوش بچرد،  خوش بنوشد و خوش بگذراند چون دیگر هر گز روی این جهان را نخواهد دید و نعمت های آن جهانی از کجا معلوم راست باشد؟ در حقیقت اختلاف اساسی در مبانی بینش سنتی و مدرن نسبت به اخلاق و غرایز آدمی از اینجا آب می خورد که بینش سنتی می گوید غرایز بدند و باید بر آنها مهار زد و اختیارش را بدست گرفت. اما بینش مدرن بر مثبت بودن این غرایز اصرار دارد و می خواهد محیط را چنان فراهم سازد که امکان برآورده ساختن هر چه بیشتر نیازهای غریزی بر عده بیشتری از آحاد جامعه میسر شود. لذت طلبی فلسفه مسلط عصر ماست. نصیحت سعدی در این عصر سخت آرمانگرانه می نماید.

         پس اگر قرار است انسان نیز همانند حیوان در مرتع طبیعت خوش بچرد و در مواقع لزوم با کسانی که به چراگاه او تجاوز می کنند بجنگد و از خود درنده خویی نشان دهد چه چیزی باقی می ماند که او را از حیوان متمایز سازد. به نظر بعضی از اندیشمندان ماهیت انسان با آگاهی است که تعریف می شود. یعنی انسان چیزی جز آگاهی نیست. این نظر تنها هگل نیست بلکه مولانا نیز حرفی شبیه به این دارد:

 ای برادر تو همه اندیشه ای / ما بقی خود استخوان و ریشه ای.

            مطابق نظر دکارت نیز چون می اندیشیم پس هستیم. بنابر این انسان اگر می خواهد جهان آدمیت را تجربه کند باید به سمت اندیشیدن روی بیاورد و قلمرو دیدش را از زندگی وسعت بخشد. بداند که زندگی فقط برآورده ساختن نیازهای جسمانی نیست و بلکه نیازهای والاتر روحی وجود دارد  و آن عبارت است از خودشکوفایی. این غیر از بحث خودسازی است. در خود سازی بیشتر روی کنترل غرایز و تزکیه نفس تاکید می شود؛ اما در اینجا مقصود خود آفرینی است به تمام معنی.  آگاهی در اینجا تنها یافتن حقیقت نیست بلکه به معنی رهایی است. رهایی از انتر بودن. رهایی از چنگ دیو قدرت پیدا و پنهان.  رهایی از عادات و آیین های غلطی که از گذشته به او به ارث رسیده است. رسیدن به مرتبه ای است که خودش خودش را بیافریند. تولدی دوباره یابد. در آگاهی قدرت تغییر وجود دارد. توانا کسی است که داناست.  دانایی مقصدی نیست که کسی به آن برسد و بایستد. دانایی راه است. دانایی از خود پلکان ساختن و فرا رفتن است. هر لحظه از خود فراتر برو و  هستی را از آن بالا تماشا کن. کسی که به قله راه یافت دل به دره نداد. آگاهی در این معنا به معنی رسیدن به آزادی و اختیار است. نفی هر گونه جبر و تحمیل است. جبر غریزه، جبر اجتماعی، جبر محیط، جبر باورها و عادت های غلط. رسیدن به استقلال و خود بنیادی است بر اساس اخلاق متعالی. رسیدن به فضیلت نیکی است. فاصله گرفتن از حیوانیت و رسیدن به مرتبۀ عالی تر حیات. رسیدن به جهان آدمیت. رسیدن به این حقیقت است که:

ای نامه ی اسرار الهی که تویی

وی آینه ی جمال شاهی که تویی

بیرون زتو نیست آنچه در عالم هست

از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی



نویسنده:  علی اصغر موسوی


پیمان عزیز سلام من اگر حافظه ی نغز حمید واحدی بسیار عزیزم یاری کند ( گرچه من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم ) از دوستان دانشکده ی وی در فاصله ی سال های 67 لغایت 71 هستم.هرگز نمی توانم ، شیفتگی های درون پر اسرار حمید واحدی را در آن سال های پر التهاب شباب فراموش کنم.حمید از نظر خلق درون و برون همانی است که شما نوشته اید و معتقدید.گرچه شعرای عزیز ارومیه را اکنون نمی شناسم، لیک در این که حمید یکی از بهترین های این دیار و سامان خجسته است، شک ندارم.کسی که شعر جوانی اش، در آن سال های خلاقیت و حسیت ادبی جوانی، - عجب سکوت مخوفیف عجب هوای پسی باشد - باشد -که با حرارت وصف ناپذیری این شعر را در آن سال های دانشکده، با ته لهجه ی مهربان ترکی اش در دکلماسیون ادبی، می خواند- بی گمان اینک باید در اوج پختگی کارش باشد و ادعای شما اگر صادق نباشد، بیراه و پرت نیست.هرگز نمی توانم جاذبه کهکشانی در کنار حمید واحدی و مرتضی امیری اسفندقه و دیگر عزیزان آن دوره، نفس کشیدن و در حلقه درس بزرگان و برجستگانی چون زنده یاد بهمن سرکاراتی، مهری باقری، اجلالی، منصور ثروت و مهربانانی چون معدن کن، منیره پویای ایرانی ( همسر عارف شوریده ی تبریزی )، مقصودی و .... را از خاطر دل و جانم بیرون کنم. حق با توست پیمان عزیز! حمید واحدی هم خُلقش و هم شعرش، هر دو مثال زدنی است.لطفا ایمیل مرا به او بدهید و بگویید با پیامی ما را بنوازد و از جای خود ما را مطلع گرداند.حمید واحدینویسنده: علی اصغر موسوی ایمیل: ali_moosavi1971@yahoo.comسایت:آی پی: 151.245.8.20 ارزیابی: + 0 - 0شنبه 12 بهمن 1392 @ 23:10پاسخ به نظر | حذف | پذیرفتن



با سلام متقابل خدمت آقای موسوی

یاد داشت شما ملاحظه شد. امید است استاد واحدی پس از مشاهده نظرات تان با شما تماس بگیرند.

 





اطلاعیه جشنواره رضوی


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا فراخوان نهمین جشنواره ی بین المللی شعر رضوی به زبان ترکی- آذری از سری برنامه های دوازدهمین جشنواره ی سراسری امام رضا (ع) اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان آذربایجان غربی – شهریور 93 به مناسبت میلاد با سعادت عالم آل محمد(ص) حضرت علی بن موسی الرضا(ع) و حضرت فاطمه معصومه(س) و همزمان با دهه ی کرامت اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی آذربایجان غربی نهمین جشنواره ی بین المللی شعررضوی به زبان ترکی آذری را برگزار می نماید. اخلاق نیکو دری از درهای بهشت است )) امام رضا (ع) . اهداف: الف : اشاعه و ترویج فرهنگ منور رضوی ب: گسترش فعالیتهای فرهنگی ، ادبی مذهبی مرتبط با سیره پاک ائمه ی معصومین بویژه حضرت ثامن الحجج ج: گرامیداشت پدیدآورندگان آثار فاخر ادبی در زمینه سیره ی آسمانی حضرت ثامن الحجج (ع) موضوع: فضایل، مناقب، مودت و سیره ی پاک حضرت ثامن الحجج (ع) و خواهر گرامی ایشان(1 امامزداگان و توسل ، معجزات و(2 شرایط: الف : شرکت برای عموم علاقمندان در تمامی گروه های سنی آزاد است ب : زبان آثار ارسالی می بایست ترکی- آذری باشد ج : از هر شاعر تنها 3 اثر پذیرفته خواهد شد د : استفاده از تمامی قالبهای شعری آزاد است هـ: آثار ارسالی بصورت تایپ شده ارسال گردد و : آثار برگزیده ی سالهای قبل و اشعاری که قبلا در جشنواره های مشابه دیگر شرکت داشته یا منتشر شده باشند، مورد داوری قرار نخواهند گرفت. ز:شاعران مقیم خارج از کشور می توانند آثار خود را به همراه تقاضای شرکت به رایزنی فرهنگی سفارت جمهوری اسلامی ایران در محل زندگی خود تحویل نموده یا به آدرس دبیرخانه ارسال نمایند ح : مشخصات کامل شناسنامه ای و آدرس کامل پستی ، تلفن ثابت و همراه الزامی است . جوایز: برگزیدگان داخلی: نفر اول :لوح تقدیر ، تندیس جشنواره و مبلغ 10000000ریال جایزه ی نقدی . نفر دوم : لوح تقدیر ، تندیس جشنواره و مبلغ 8000000ریال جایزه ی نقدی . نفر سوم : لوح تقدیر ، تندیس جشنواره و مبلغ 7000000ریال جایزه ی نقدی . برگزیدگان خارجی: نفر اول :لوح تقدیر ، تندیس جشنواره و مبلغ 10000000ریال جایزه ی نقدی . نفر دوم : لوح تقدیر ، تندیس جشنواره و مبلغ 8000000ریال جایزه ی نقدی . نفر سوم : لوح تقدیر ، تندیس جشنواره و مبلغ 7000000ریال جایزه ی نقدی برگزیدگان بخش مفاخر و پیشکسوتان : به 5 نفر از منتخبین این بخش نیز لوح تقدیر، تندیس جشنواره و مبلغ 5000000ریال هدیه ی نقدی تعلق خواهد گرفت . توضیحات: میهمانان خارجی در طول اقامت میهمان جمهوری اسلامی ایران خواهند بود* آثار برگزیده بصورت کتاب چاپ و برای شرکت کنندگان ارسال خواهد شد* *کلیه‌ی منتخبین ، همچنین مفاخر و پیشکسوتان عزیزی که ارائه ی اثر داشته باشند باشند به عنوان میهمان ویژه پذیرش خواهند شد . تقویم : آخرین مهلت ارسال آثار: 15 مردادماه سال 93 تاریخ برگزاری جشنواره : 10 و 11 شهریور ماه سال 93 مکان:ارومیه- سالن آمفی تئاتر نهاد کتابخانه های عمومی استان نشانی پستی دبیرخانه: : آذربایجان غربی –ارومیه-بلوار ارشاد، روبروی بیمارستان امام خمینی – اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی – دبیرخانه ی نهمین جشنواره ی بین المللی شعر رضوی به زبان ترکی آذری شماره تلفن : 3479112 شماره نمابر : 3449762 نشانی الکترونیکی : anjoman_adabi@ershad-ag.irاسماعیل مددی ( اولکر)نویسنده: شاه حسین زادهایمیل:سایت:آی پی: 2.188.201.162 ارزیابی: + 0 - 0دوشنبه 19 خرداد 1393 @

پاسخ به یک نظر

پاسخ به یک نظر:




بی هیچ مقدمه ای لازم دیدم، ابتدا نظر همشهری محترم را که منتظر جواب هستند بطور کامل در اینجا درج کنم و بعد به بهانه پاسخ به درخواست ایشان مطالبی را با همه دوستانی که گاه گاهی به این وبلاگ سر می زنند برسانم. یک دوست ناشناس به تازگی این نظر را در ذیل یکی از مطالب گذاشته بودند:



درود. 
صد حیف که اینجا اینگونه از حرکت ایستاد. به عنوان یک نویسنده و شاعر از شما تقاضا می کنم در صورتی که هنوز مجالی برای اداره وبلاگ و انتشار مطالب ادبی دارید کار وبلاگ را از سر بگیرید و اجازه ندهید نظرات ناروای عده ای شما را از رسیدن به این مهم باز دارد. شما تازه تازه داشتید نفسی به پیکر مرده ی نقد شعر در این شهر می دادید که گویا از خیرش گذشتید. من در جریان بحث های و جدل های گاه خارج از حیطه ی ادبیاتی که در اینجا گشوده شد بودم. 
شعر و داستان شهر ما بسیار نیازمند تریبون های ادبی اینچنینی هست که شما در حد بضاعتتان خوب حرکت می کردید و عمیقا جای تقدیر داشت و دارد. 
بنابراین کاش رونقی دیگر باره به اینجا بدهید تا ادبیات نحیف و بی بنیه ی ما قدمی به پیش بردارد. 
شهر ما دیرزمانی است که دیگر هیچ استعدادی در آن به عرصه شعر وارد نشده است. شهرستانهای اطراف بسیار باانگیزه تر و سنجیده تر از مرکز استان فعالیت می کنند. 
شما بایستی با نقد شعر پیشکسوتان چراغی پیش روی استعدادهای جوان ادبی بگیرید، نه تنها شما که همه‌ی اساتیدی که دانش و تجربه ی ادبی دارند. صرفا با محافلی مثل محفل چهارشنبه‌های حوزه، تکانی در شعر ما اتفاق نخواهد افتاد. باید از چه چه و به به ها بگذریم و بی رحمانه پای در وادی نقد بگذاریم و ضعف‌هایی را که در پیکره ی ادبیات‌مان هست عیان کنیم. 
دیگر بار از تلاش‌های فرهنگی شما به سهم خود سپاس گذارم و قدردان نوشته های انتقادی‌تان. 
موفق باشید. امیدوارم خبرهای خوبی از این وبلاگ بشنویم.
: سلام همشهری
:
:
5.234.101.56 ایران
ارزیابی: + 0 - 0
شنبه 13 مهر 1392 @ 19:56






      با تشکر فراوان از دوست عزیزی که ما را به ادامه راه تشویق کرده اند و از توقف نقد شعر شاعران شهرمان در این وبلاگ  متأسف شده اند، لازم دیدم دلایل سرخوردگی خودم را از ادامه کار به اطلاع ایشان و سایر دوستانی که مکرر همین سوال را از من می پرسند برسانم. راستش وقتی تصمیم گرفتیم این کار را شروع کنیم به قول حافظ ما ز یاران چشم یاری داشتیم؛ اما در عمل معلوم شد، خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. به جای اینکه دست ما را بگیرند و اشتباهات ما را با نقدی دوستانه یادآور شوند به فحاشی و ناسزاگویی متوسل شدند. من هر چه کوتاه آمدم و مدارا پیشه کردم آنها بیشتر تشویق شدند و انواع توهین و بد بیراه نثارمان کردند. با خود اندیشیدم این کار من وقتی به مذاق یاران خوش نمی آید چرا کامشان را تلخ نمایم. تصمیم گرفتم سر خویش گیرم و به گوشه ای خزم و کار به کار کسی نداشته باشم. حتی قصد داشتم مطالبی که تا حالا نوشته شده بود حذف کنم که حیفم آمد و دیدم که بالاخره گوشه ای از فعالیت ادبی من و دوستان در برهه ای از تاریخ این شهر در این وبلاگ ثبت شده و شاید در آینده بدرد بخورد. بهتر است فعلا بماند. از نظر من، اهل قلم این شهر به سه دسته تقسیم می شوند که هر سه دسته با من علم مخالفت بلند کردند:


1- دسته ای که تحت تأثیر جریان های ادبی غرب، اصولا شعر را در لفاظی خلاصه می کنند و هیچ کارکرد اجتماعی برای آن قایل نیستند و می گویند که شعر همان است که به زبان کودکانه می گوییم : اتل متل تتوله

 و تنها هنر در این تکه آهنگ و واج آرایی است که خوش آیند کودک است و بی آنکه از معنی آن سردربیاورد از آن خوشش می آید و لذت می برد. پس ما هم مثل کودکان، در شعر نباید دنبال معنی باشیم و هر کس می تواند برای خودش یک معنی به شعر تحمیل کند فارغ ار اینکه شاعر چه می خواسته بگوید. آنچه مهم است فرم است و معنا و محتوا در شعر در اولویت نیست. این افراد مطالبی در باره فرمالیسم خوانده اند که سخت به مذاق شان خوش آمده و دیده اند که پس می شود بدون اینکه مثل مولانا در بحر مکاشفه مستغرق شوی و یا مثل حافظ خطر کنی و با پلیدی های اجتماع در بیفتی، می توانی با شناخت ساختارکلمات و رابطه آنها با همدیگر، با استفاده از آنچه در زبان شناسی مدرن مورد بحث است شعر گفت و همه را مات و مبهوت کرد و آنها را به تکاپوی فکری انداخت که بلکه در جملات بی معنی آقایان معنیی پیدا کنند. این گروه ما را به بیسوادی و عدم اطلاع از نظرات رولان بارت و اشکلوفسکی و سوسور و دیگر متفکران سده اخیر متهم کردند و از اینکه خیلی ارتجاعی می اندیشم مرا مورد لطف قرار دادند. بی آنکه توجه کنند من با نظریه فرمالیسم مخالف نیستم. می گویم اولا آن نظرات وحی منزل نیست و بسیاری دیگر از بزرگان نقد ادبی معاصر با آنها مخالفند و ثانیا نظرات آنها را درست بفهمیم و در تقلید از آنها افراط نورزیم. وگرنه آشنازدایی از روش های بیانی که کلیشه شده اند وظیفه اصلی هر هنرمند خلاق است و بدون بهم زدن نرم های رایج و بهم ریختن عادت ها، هنری خلق نمی شود. به قول خافظ ، شاعر فقط از راه  "خلاف آمد عادت "می تو اند به هدفش برسد. پل والری وقتی می گویند که : متن به محض انتشار به صورت ابزار در می آید که هر کس می تواند از آن استفاده کند و هر کس بنا به توانایی اش آن را مورد استفاده قرار دهد. هیچ تضمینی نیست که کسی که آن متن را ساخته است بتواند بهتر از دیگری از آن استفاده کند.(ص 180/درآمدی تاریخی بر نظریه ادبی از افلاتون تا بارت)  

تقریبا حرف درستی می زند. برای مثال کسی که چکش را می سازد اینطور نیست که بهتر از هر کسی بتواند آن را بکار برد و چه بسا بعضی از استفاده کنندگان از چکش مهارت بهتری در استفاده از آن از خود نشان دهند که به فکر سازنده نمی رسیده. وقتی متن را بعنوان یک ابزار در نظر بگیریم چه بسا خواننده چیزی در متن بیابد که به فکر مؤلف نرسیده. این همان است که رولان بارت از آن بعنوان مرگ مؤلف نام می برد. اما بحث اینجاست که آن متن باید طبق قواعد زبان ساخته شود تا قابل استفاده باشد، وگرنه دادائیست ها هم مدعی بودند هنرمندان واقعی آنها هستند که قواعد زبان را بهم می ریزند و متنی ارائه می دهند که هیچکس نتواند چیزی از آن سردرآورد. خطی می نوشتند که نه خود می توانستند بخوانند و نه دیگری. ما با این مخالفیم. با دادائیسم که  در لباسی نو در نوشته های بعضی از دوستان به چشم می خورد و هیچ ربطی به نظریه اشکلوفسکی ندارد. اینکه شعر باید با سخن عادی متفاوت باشد و پس از شنیدن آن فقط معنا در یاد نماند و بافت کلام به فراموشی سپرده نشود حرف درستی است. اما باید دانست که اگر شنونده هیچ معنایی در شعر نیابد و یا معنای یافته شده برایش جالب نباشد لفظ به تنهایی قادر نحواهد بود تحسین او را برانگیزد و در یاد او بماند. از طرفی نباید فراموش کرد که در جامعه ما که نثر فرا گیر نیست و بحث های اجتماعی و فلسفی از طریق رمان و داستان و غیره درجامعه جریان ندارد بخشی از وظیفه نثر در تغییر جامعه و اصلاح فرهنگ مردم بر عهدۀ شعر است و شعر کارد کرد اجتماعی خود را از دست نداده و هنوز در میان عامه هوادارانی دارد. اگر مثل "مالارمه" که می گفت شعر باید آنقدر پیچیده باشد که فقط عده ای خواص متخصص در شعر از آن سردربیاورند،  عمل کنیم ، در آن صورت وظیفه اجتماعی شاعر را نفی کرده ایم و او را به برج عاج نشانده ایم. شاعری بریده از اجتماع و بی خیال نسبت به پیرامون خود که تنها دلخوشی اش سرهم بندی واژه هاست. شبیه کسی که مشغولیتی جز ساختن جدول کلمات متقاطع و یا حل آن ندارد. آخر این کار چه لذتی می تواند داشته باشد؟ ای صنعت گران لفظ. این کار چه فرقی با کار شاعرانی دارد که در تاریخ ادبیات به معماسازی و لغز گویی شهره اند. این دوستان به جای ارائه پاسخی قانع کننده به من حمله ور شدند که کهنه اندیشم و مراد آنها را درنمی یابم.


2- دسته دوم شاعرانی هستند درست برعکس دسته اول، که اگر آنها افراطی اند اینها هم تفریطی اند. یعنی بی آنکه توجهی به جریانات ادبی روزگار خود داشته باشند همچنان در گرداب تقلید از گذشتگان دست و پا می زنند و نمی فهمند که عصر چوپانی مدت هاست سپری شده و دیگر ما سوار اسب نمی شویم و با شمشیر نمی جنگیم. این افراد درنمی یابند که شعر کلاسیک با همه متانتش زمانه اش به سر آمده و آن زبان کهنه شده و دیگر قادر نیست عواطف و هیجانات انسان این عصر را بازتاب دهد. زبان کلیشه شده ای که خاصیتش را از دست داده و کسی را به هیجان نمی آورد. وقتی از لزوم آشنایی زدایی در فرم  با آنها حرف می زنیم بر می آشوبند و ما را متهم می کنند که چون خودم مثل آنها نمی توانم شعر بگویم پس حسودی می کنم. و یا اینکه با این نوشته ها می خواهم خودم را مطرح کنم و بشناسانم. آنها می دانند که من عمرم را در مطالعه آثار کلاسیک صرف کرده ام و به این خاطر جرأت نکرده اند بگویند از شعر و ادبیات کلاسیک بی اطلاع هستم. آنگونه که دسته اول مرا متهم کردند که از نقد مدرن بی اطلاع هستم. این دسته که تا حدودی هم من با آنها همراهی نشان دادم و بخاطر پیش کسوت بودن رعایت شان کردم، متاسفانه بدترین حملات را علیه من راه انداختند تا جایی که آقای شامی عزیز در شعری بنده را به سگی تشبیه کردند که از روی عجز و درماندگی عو عو  می کنم و قادر نیستم کسی را بطور جدی گاز بگیرم. آن شعر را من عینا در وبلاگ درج کردم که افراد با انصافی مثل شما ببینند و از میزان نقد پذیری اینان آگاه شوند. این افراد بشدت خود شیفته اند و در برابر نقد و انتقاد عکس العمل شدید از خود نشان می دهند. البته من هیچ بی حرمتی در حق اینان نکردم و نخواهم کرد. امثال شامی حقی برگردن ماها دارند و بنده وقتی نوجوانی بیش نبودم می رفتم خدمت ایشان و رهنمود می گرفتم. و حالا فکر می کنم که او دیگر تغییر نخواهد کرد. همان شامی سی سال پیش است. و تلاش در جهت تغییر دیدگاه ایشان بیفایده است و باعث رنجش ایشان و هواداران شان می شود. همه شان هم مثل همند. فردا اگر بردارم در باره مثلا آقای خداوندگار چیزی بنویسم ممکن است دلخور شود و مثل آقای شامی رفتار کند. لذا بهتر دیدم کاری به کار این گروه نداشته باشم. پیران پیش کسوت چنین معامله ای با ما کردند و جوانان آوانگارد آنگونه برخورد کردند. من چاره ای نداشتم که جز اینکه فضولی در کارشان را متوقف کنم و اهل قلم را  بیش از این با خودم دشمن نسازم.


3- گروه دیگری از دوستان که کمی انصاف داشتند آنها هم اعلام کردند که بشرطی حاظرند همکاری کنند که زبان نقد به ترکی باشد و حتی اگر شعر فارسی نقد می شود این کار به زبان ترکی صورت بگیرد که بلکه در ترویج نثر ترکی که بکلی مغفول مانده قدمی برداشته شود. به درخواست آنها تن می دادم اگر مطمئن می شدم که دوستان اهل قلم - لااقل تعداد قابل توجهی از آنها- از این کار استقبال می کنند. برداشت من این است که نثر ترکی را بسیاری از دوستان نمی توانند راحت بخوانند. و از طرفی نمی خواستم این وبلاگ منحصر به شاعران ترکی گوی این شهر باشد. گاهی از مناطق فارس زبان وارد می شوند و نقدهای ما را می بینند و نظر می دهند. از طریق نوشته های ما با شاعران شهرمان آشنا می شوند. 

    آری همشهری عزیز! این ها بخشی از دلایلی بود که مرا از ادامه کار سرخورده کرد و علیرغم علاقه ام به ادامه فعالیت مصلحت دیدم یک چندی کار را متوقف کنیم و بنگریم اوضاع تغییر کند. به قول مولانا: مدتی این مثنوی تأحیر شد/مهلتی بایست تا خون شیر شد. و باز به گفتۀ او: ای دریغا،عرصۀ افهام خلق/سخت تنگ آمد ندارد خلق، حلق. و بازهم به قول مولانا:

این سخن شیر است در پستان جان

بی کشنده خوش نمی گردد روان

مستمع چون تشنه و جوینده شد

واعظ ار مرده بوَد، گوینده شد 

  حال اگر دوستانی هستند که می خواهند و لازم می بینند این روند از سر گرفته شود، می توانیم با رویکردی تازه تر و بهتر از پیش دوباره شروع کنیم. به چند شرط:

1- همه باورد داشته باشند که آنچه من می نویسم تنها بخش اندکی از حقیقت است و بخش اعظم آن تنها از قبل گفتگو و تبادل نظر میان موافق و مخالف امکان تجلی می یابد. من شاید از سر ندانم کاری گفته باشم آقای واحدی شاخص ترین چهره ادبی شهرمان است. این را دیگر نباید پیرهن عثمان کرد و  و هم واحدی و هم مرا مورد حمله قرار داد که نه، او و تو پشه ای بیش نیستید پیش ما فیل ها. طبیعی است که ما هم جواب دهیم که همان پشه هم خودتانید ما هیچ نیستیم. ما هیچ ادعایی نداریم. چه بسا در نظرات خودمان اشتباه می کنیم و مهم نیست. مهم آن است که به اشتباه خود اذعان کنیم و نقد پذیر باشیم. هدف من از راه انداختن اینگونه نقد و نظرها بیشتر ترویج روحیه نقدپذیری بود و به همین خاطر از نقدهایی که در باره خودم  شد هر گز برآشفته نشدم و بارها از کسانی که دلخور شده بودند عذر خواهی کردم که لااقل نشان دهم عذر خواهی ما را کوچک نمی کند. 

2- همه همکاری کنند. و تنها من پاسخگو نباشم. من فقط نقش هماهنگ کننده داشته باشم. وبلاگ را مثل مجله ای در نظر بگیریم که هر کس قسمتی را برعهده داشته باشد و هر کس خود را موظف بداند در باره هر مطلب جدید نظر بدهد و نظرات دیگران را نقد کند

3- احترام متقابل حفظ رعایت شود. این بدان معنی نیست که به تحسین همدیگر مشغول شویم از همدیگر انتقاد نکنیم. انتقاد همراه با رعایت احترام باشد و به شخصیت کسی توهین روا نداریم

4- منتقد نباید دچار احساسات شود و عقل و خویشتن داری را فدای عواطف سازد. همواره باید در نقد جنبه های مختلف یک اثر را دید و محاسن و معایب آن را بدون حب و بغض بازگو کرد. رفیق بازی در کار نقد ما را بجایی نمی رساند. نون به هم قرض دادن در اینجا گرسنگی کسی را برطرف نمی کند. نقد باید که بی طرفانه باشد.

5- در کنار نقد و بررسی آثار، هر از چند گاهی مقاله های آموزشی پیرامون ادبیات در حد ضرورت درج شود و  دوستان تازه کار که فرصت مطالعه منابع اصلی یا دسترسی به آنها را ندارند بهره مند شوند.

دوستان اگر پیشنهاد بهتری دارند دریغ نورزند.

با تشکر- محمدی( آیدین)-

 




خداحافظی با خلیل شیخلو

 باخبر شدیم خلیل شیخلو بار و بندیلش را بسته و در حال کوچ است. تو می روی که بماند، که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند. هر کجا رفت خدایا بسلامت دارش. امید که شهر و دیارش را فراموش نکند. پشت سرش آب می پاشیم که هر چه زودتر بسلامت برگردد. در بدرود با او این آخرین سروده اش را با هم بخوانیم و لذت حضور او را دریابیم:

 

برای نجات وطنم با عجله بزرگ شدم

به خاطر همین

خیلی از چیزهایم جا مانده اند:

چوبی به اسم اسب که دوستانم را برترکش می نشاندم

وتیر کمانی که با آن رابین هود بودم

باری

برای نجات وطنم

هنوز مایوس نشده ام

فقط این چوب به اسم عصا

اسب می شد روزی اگر...اگر...

 

    این شعر حس دیگری را در من برانگیخت. حسی که شاید به خود شاعر دست نداده باشد. حس نوستالژی و انتظار از عصا که همیشه معجزه کرده است. یک انسان پیر که تکیه گاهی جز عصایش ندارد طبیعی است که چنین انتظاری از این چوب داشته باشد. بقدری به دلم نشست که ذوق مرا تحریک کرد آن را به زبان ترکی بازنویسی کنم، به آن چاشنی تغزل اضافه کردم. خوشبختانه خود خلیل آن را پسندید:


سنه قووشاماق ایچون

چوخ تئز بوی آتدیم

اوشاغی ایکن

آغاج منیب آت گزدیرمه دیم دویونجا

سنه قووشامادیم

ایندی سه

الیمده کی بوعصا

کیشنه سیدی بیردن

سنه قووشامادیم

ایتگین گونلریمه

قووشسیدیم کئشکه


مسعود هارای:


سنه قووشاماق اوچون

چوخ تئز بوی آتدیم

اوشاق ایکن

آغاج منیب آت گزدیرمه دیم دویونجا

سنه قووشامادیم

ایندی سه

الیمده کی بو چلیک

کیشنه سه یدی بیردن

سنه قووشامادیم

ایتگین گونلریمه

قووشسایدیم کئشکه

بیر نئچه یازی یالنیشلیغینی خاطیرلاتدیم قارداش. بیرده خلیلین بورادان گوچوب هارا گئتمه یینی بیلسه یدم کئشکه. یولو آچیق، داواملی اولسون آرزیلاییرام.یئرینی کیمسه دولدورمویاجاقدیر اورمودا خلیلین.


علی شجاع:

سلام آقای محمدی 
بابا او قه در کی گونده بیر یول وئبلاگا باخدیق تزه بیر 
مطلب گؤرمه دیک یورولدوک هوسیمیز قاچدی یا یئنی بیر 
زاد قویون یادا وئبلاگین تعطیل اولماقین اعلام ائدین 
داحی گؤزوموز یولدا قالماسین
تانری آمانیندا




نویسنده : سلبی ناز



سلام 
قبل از این که وارد مقوله ی اصلی شعر شوم باید چیزی را حتما"محضر دوستان مخاطب و خوانندگان عزیز این سامانه برسانم که نقد در حیطه ی شعر و ادب می تواند در این سامانه مورد ارزیابی قرار بگیرد ، نه شخصیت آدم ها که حتی همدیگر را نمی شناسند مگر براساس شعر و نوشته های هم . با این اوصاف شعر و داستان و مقاله های علمی - ادبی می تواند یک شخصیت پویا و مانا باشد . این شخصیت ها چنان زنجیره ی ای هویت آدم ها را حلقه حلقه درهم فرو برده که گویی سالها با آنها زندگی کرده و مرده ایم . عزیزانی که به جای شعر بر شخصیت شاعران نقد وارد کرده اند ، از اصول نقد دور مانده اند . درست مصداق کسی که نور را می بیند و آشکارا در صدد انکار نور می باشند . نقدهای ارشد محمدی را طی چند روز گذشته خوانده و لذت بردم . اما دربعضی از جاها به توضیح ، منبع و همچنین مصداق نیاز دارد. این دیگر به گفتن نیازی نداشت و ایشان حتما" به این نظر معترف بوده و هستند . در بعضی از جاها هم فرار از نقد به خوبی آشکار می باشد. حالا بماند . اما روی هم رفته به وجود ایشان افتخار می کنم که در منطقه ی آذربایجان غربی که این نیاز احساس می شد را از اهم این مقوله قرارداده و با بی توجهی به نقدهای تیز و گزنده ی این وآن همچنان یکه تازی کرده و پیش می روند. 
دررابطه با نقد کلی اشعار «حمید واحدی » باید اذعان کرد که شعر های ایشان از ظرفیت بالای تفکر برخوردار است و این حس از یک خاستگاه ایدئولوژیکی که بیشتر روایت گرآرمانهای انقلابی شاعر است و بیانگر فضای سیاسی – اجتماعی پس از انقلاب در جامعه ی کنونی می باشد . عنصرهای زبان ، ایماژهای شاعرانه ، ترکیبات استعاری در ساحت شعری شاعر به شکل عجیبی پر توافشانی می کند. سوای وزن و قافیه های تکراری اش ، شعر از محتوی و مضامینی عمیقی حرف می زند که کمتر تکرار بوده و بیشتر بر مدار اندیشه و هدف می چرخد . در حقیقت می شود گفت ؛ شعر ایشان چه در زبان ترکی و چه در زبان فارسی مهر فروتنی برحقانیت وجودی شعر شاعر می زند. هرچند حاشیه ها زیاد است اما این چیزی از صلابت شعری شاعر کم نکرده و از شخصیت متواضع ایشان نمی کاهد . به نظر بنده شعر شاعران آذربایجان غربی ازآبشخور تفکرات عمیقی برخوردار است که در هیچ منطقه ای از ایران این تفکرات این گونه صادقانه متبادر نگشته و خالصانه نگران وضعیت شعری دهه هشتاد به بعد نگشته است. به هرحال اگر فلسفه را بنا بر تعریف برتراند راسل"دانش پرسش ها "بدانیم ؛ باید شعرحمید واحدی را هم کاشف چیستی ها و ماهیت های موجود درجهان هستی وکاشف یک نگرش هنری – ادبی در ضمیر ادبیات به حساب بیاوریم . پرسشگری هایی در عرصه مسائل انسان و مناسبات انسان معاصر با جهان و حقیقت دارد ، بی شک قابل تامل و تعمق می باشد . پرسش های او نیز چونان پرسشگری های دیگر اذهان فلسفی جهان اندیشه و تفکر به پاسخ هایی قطعی دست نیافته و دنبال چاره جویی در مسائل سیاه جامعه ، حتی به مقوله ی عشق و زندگی با ترس و تردید نگریسته که در جایگاه خود قابل نقد می باشد . 
انشاءالله در یک وقت خاص به نقد اشعار حمید واحدی به شکل گسترده تری خواهم پرداخت . به هرحال لازم بود که این حرفها گفته و این نکات نوشته شود . ما به استانی نیاز داریم که جامعه ی ادبی اش رشد کرده و پابه پای جوامع دیگر حرفی برای گفتن در فضای سپید ادبیات داشته باشد . 
درابطه با شخصیت خانم «رویا شاه حسین زاده » نیز باید عرض کنم که به صورت تصادفی وارد کامنت ایشان در این سامانه شده و از این تصادف بسیار خرسند و مشعوف گشتم . شناخت بنده از ایشان به سال هفتادونه بر می گردد . به گمانم که این شناخت زمان کمی نباشد . هرچند فاصله ها نمی تواند ارادت قلبی مرا نسبت به ایشان کم نماید ، ولی قابل ذکر است که خانم شاه حسین زاده از شخصیت های متواضع ، نجیب ، ادیب وبسیار دلسوز جامعه ی ادبی چه از حیث اجتماعی و چه از حیث انسانی می باشند . به هرحال اگر نقدهای دور از انسانی بر ایشان وارد شده و می شود ، به گمانم باید به یک جای قضییه شک برد که چرا این گونه باید باشد ؟! جایگاه شاعر فروتنی چون خانم شاه حسین زاده در عرصه ی ادبیات بسیار ارزنده و قابل مباهات جامعه ی ادبی ما می باشد . کسانی که در این کامنت ها از ایشان خرده گرفته و با شخصیت نجیب ایشان هم مشکلی داشته باید عرض بکنم، که رویا شاه حسین زاده این گونه است نه رنگ عوض می کند و نه به رنگ در می آید. آفتاب پرست هم که نیست عقاید ، شخصیت ، هدف ، تفکر و ارزش های ناب روحی خود را استتار نماید . همانگونه که از اشعارش پیداست او زلال ، شفاف ، خواستار جویی آرام به دور از هرگونه کشاکش وچالش های ذهنی است . شخصیت باوقار ایشان بر بنده ی حقیر که روزی استاد من بوده اند مکشوف بوده و از همین جا ادای احترام می نمایم . هرچند زمان گذشته و به شکل تصادفی مرا با ایشان روبرو کرده است ، باید بگویم ؛ حضورت ، شعر هایت و خودت وتمام کسانی که به تو نزدیک هستند را دوست دارم ومی خواهم بگویم چقدر دوست داشتنی شده ای در مجموعه شعرهایت! 

در رابطه با اشعار رویا شاه حسین زاده نیز باید اضافه کنم که نقدهای انگشت شماری بر مجموعه شعرهای ایشان وارده گشته؛. نقدهای آقای نوری ، خانم کردبچه ، آقای محمدی و ... که می تواند یک چراغ راهنمایی باشد که گاه چراغ قرمز می دهد و گاهی به سکوت وادارمی نماید و گاهی هم خواسته یا ناخواسته به شاهراهی قطعی دست نمی یازد . 
نقدهای عزیزان فوق را خواندم . تشابهات ، اندیشه ها و گاه برداشتها به هم نزدیک بوده و این نمی تواند نقدی سازنده در عرصه ی پیشرفت شاعر ارجمند باشد . چقدر خوب می شد که نقدها از طیف خاصی از شعر سرچشمه می گرفت .« مرگ » تنها چاشنی اشعار خانم شاه حسین زاده نیست که اگر با دقت به اشعار ایشان بنگریم متوجه خواهیم شد که با زیر وبمی که درزبان اشعار وی مشهود است در حقیقت طریقه ی بیان این زیر وبم هاست که شعر شاعر را خواندنی واو را صاحب اسلوب خاص می کند. اسلوب شاملویی اشعار شاه حسین زاده به اینجا ختم نمی شود که چرا فقط مرگ را سروده اند . ایشان با زیرکی تمام وبا توجه به موقعیت های خاص زندگی زبان گویای کثیری از مردم شده اند که با درد ،دست و پنجه نرم کرده و آنها را پشت سر نهاده اند . به راستی که خانم شاه حسین زاده در هر سه مجموعه با آگاهی براین که شعر فقط اوزان و قافیه و عروض نیست به جنگ با نگفته ها آمده اند . نگفته هایی که یک روز پای اورا به سمت ترازوی توازن شعر خواهد کشاند . 
در این حالات، چیزی که اسم صاحب اثر را ماندگار می کند نحوه ی نگرش او به چه جور زندگی کردن است نه تاریکی موجود که گاه خواننده از آن برداشت می کند و گاه نقاد بازیچه ی آن می شود. این حرفها برای اثبات نحوه چگونه شعر گفتن خانم شاه حسین زاده کافی ست که توانسته به زیبایی آرایه های ادبی را به خدمت شعر خود در آورده و از آن عنانی ساخته تا در میدان وسیع ادبیات ، مسابقه دو بدهد؛ نه این گونه نیست بلکه او آرام ، متین و بسیار شمرده و حساب شده در اشعارخود قدم بر می دارد . این گونه هم نیست مثل اشعار زنان معاصر به یک باره زندگی شعری خود را تکانده و به یک زندگی دیگر روی بیاورد . کم نیستند از این دست اشعار که متاسفانه برای خودشان یا « شخص » شعر خود ارزشی نگذاشته و همچنان پیش می تازند . 
به قول «بیفن» در سخن مشهور خود «اسلوب یعنی خود شخص » . و این کافیست که ما شاعر را دارای اسلوب خاصی از شعر بدانیم که توانسته خود را تعریف نماید . ما دراشعار زنان معاصر از این گونه تعاریف کم داریم . خانم شاه حسین زاده با کمترین گزیده های شعری اش توانسته حالات خود را ، زندگی خودرا ، وهمچنین جامعه ای که گاه اورا به بن بست می کشاند ، با اسلوب خاصی تعریف نماید. به نظر من شعر خانم شاه حسین زاده را باید از این دیدگاهها مورد نقد قرار بدهیم تا شاهد ریزش و رویش های اشعار شاعر گرامی باشیم ؛ 
1- خوانش دوقطبی مرگ وزندگی در اشعار رویا شاه حسین زاده . 
2- زیباشناختی در اشعار رویا شاه حسین زاده 
3- اسلوب زبان در آثار رویا شاه حسین زاده . 
4- معانی وبیان در آثار رویا شاه حسین زاده . 
5- تحلیل وبررسی اشعار رویا شاه حسین زاده براساس رویکرد چهارگانه ی دکتر شفیعی کدکنی و... 
به طور حتم اگر بنده بخواهم پایان نامه ی دکتری بنویسم حتما" آثار نامبرده را عنوان پایان نامه ی خود قرارمی دادم. به هرحال اشعار رویا شاه حسین زاده حرف برای گفتن دارد. وگرنه درهرفرصتی به نقد شعر ایشان آن هم به شکل سازنده ای خواهم پرداخت. درپایان شمارا مهمان یکی از شعر هایم می کنم . 

جنگ ، 
وثیقه ای بیش نبود 
که در گوشه ای زندگی می کرد 
گاهی این سایه روشن ها 
به چند سرنخ سیگار هم 
بند می شوند 
جنگ ، 
چه فکر کودکانه ای است 
که حتی ، 
با قهوه وشکر واتانول هم 
حل می شود.

: سلبی ناز رستمی
http://-
5.234.98.89 ایران
ارزیابی: + 0 - 0
شنبه 16 شهریور 1392 @ 15:33